silhouette



نمی دانم واقعا فاز این خواهر کوچکتر های وسواسی چیه، که از آدم انتظار دارن کمد شریکیمونو عین دسته گل بکنه.

درحالیکه همون آدم مورد نظر، تصور میکنه روزی که تخت خودشو عین دسته گل کرده، رهبر نشان استقلال رو شخصا بهش اهدا می کنه :)


دو ماجرای جالب از دو راننده جالب:

۱) راننده تاکسی، از وضعیت ایران و فرهنگش می گفت، تکراری است می دانم، ولی خودش جالب بود. زخم وحشتناکی رو گونه اش بود، ولی چشمانی آرام و متفکر داشت. بحث به انور آب کشید به مادرم گفت:

خانوم به نظرم همه باید این سه تا جایی که من رفتم را سری بزنند

یکی اونور اب، که ببیند چقدر وضع ما خرابه. من شیش ماه آلمان زندگی کردم.

یکی زندان، که من چند هفته ای خاطر تصادف آنجا بودم. آنجا انگار یک دنیای دیگر است خانوم.

آخریم اون دنیا. 

تعریف کردکه یک ماه تو کما بوده، و داستان زندگی عجیبی داشته. داستانی که وقتی برای آیت الله فلانی و بهمانی، که در شهر ما معروفند تعریف کرده، گریشان گرفته. 

گفت وقتی بیدار شده، یکی از آیت الله ها گفته: خوب است که جایگاه آخرتت را فهمیدی

گفت: ولی خانوم، با اینکه چیزی از اون دنیا یادم نمیاد، ولی یادمع چه حسی داشتم. اونجا اروم بود. هیچی نبود و در عین حال همه چی بود. از وقتی بیدار شدم دوست دارم دوباره برگردم، انگار دنیا دیگه به دردم نمی خوره.

به مقصد رسیدیم. مادرم باور نکرده بود. ولی من دوست داشتم باور کنم. دوست داشتم باور کنم آخرت مثل یک تابستان طولانی وسط ماه های پرکار و شلوغه. دوست دارم فکر کنم این کسی که الان ما رو تا مطب رسوند، یه داستان داره، یه شخصیت اصلیه.

_______

راننده سرویسمون، تو راه برگشت، خواهر همسرشو هم سوار می کنه که ببره سرکار. یکی از تفریحات من، گوش کردن به حرفای ایناست. انگار آقای راننده همیشه یه داستانی داره که درباره هرچی بگه. چه درباره سرمای دیشب بوده باشه، چه زله رودبار. صدای مهربونبم داره، منم فرض می میکنم دارم پادکست مجانی گوش می کنم :)

امروز داشت داستان یه دختره رو می گفت که یه زمانی راننده سرویسش بود. دختره، خیلی به داییش نزدیک بوده، و براش مثل برادر بزرگتر بوده. داییش مهربون بوده و خیلی قشنگ آواز می خونده، بلدم بوده با کاغذ چیزای جالب درست کنه. والیبالیست بوده و مدال های زیادی داشته. ولی داییه، دو سال پیش تو تصادف فوت میکنه.

آقای راننده می گفت: این دختر خیلی از آهنگای داریوش خوشش میومد، مثل خود من. وقتی من یه روز آهنگ نمی ذاشتم، ازم میپرسید چرا پکرید آقای فلانی؟ بعضی وقتها که یه مشکلی براش پیش میومده، من همیشه نصیحتش می کردم که چیکار بکنه، و دختره هم همیشه گوش می کرده.

یه روز دختر خانومه گفت: آقای فلانی، شما خیلی شبیه دایی من هستید. اگه بقیه بچه ها نبودن، من شما رو دایی صدا می کردم.

 

 

. موضوع تلمیح داره به فن فیکشن هری پاتر، میتوانی مرا بابا صدا کنی.

پشت یه مینی بوس، پرچم بارسلونا آویزون بود، و گوشه شیشه عقبش بزرگ نوشته بود یا مهدی زهرا

خیلی از راننده مینی بوسه خوشم اومد. به نظرم آدم روشنفکر و میانه رویی باشه


بیماری روز تعطیل پریشی اومده بود سراغ اعضای حاضر خانواده. من، خواهر و مادرم. یکهو مامانم از آشپزخانه گفت: ایکاش یه ربات آشپز داشتیم.

باران کله اش را از توی کتاب در آورد: ایکاش یه ربات مشق بنویس داشتیم.

من و هلن هم از توی تنهایی مان گفتیم:ایکاش یه ربات دوست داشتیم که با هرکس همونطور بود که دلش میخواست. مثلا از مغزامون اسکن می گرفت.

قبل از اینکه فکرم بکشد به حسگر ها و ربات و هوش مصنوعی، ناگهان جواب را یافتم. ما یک همچین رباتی داشتیم

ناگهان تلفن زنگ زد. مامان گوشی را برداشت:

_ سلام خوب هستید؟ الان به یادتون بودم. آه واقعا؟

_.

_وای ممنون. آخه باران مشق داره نمی تونیم که.

_

_ ای بابا شمام که واسه آدم بهونه نمی ذارید. باشه. لطف دارید. ممنونننن. ساعت یک. سلامت باشید. خداحافظ.

با ذوق و شوق بالا پایین پرید و گوشی را گذاشت.

_ بچه ها آماده شید. مامان گلی آبگوشت گذاشته.گفته بارانم مشقاشو بیاره خودمون کمکش می کنیم حلش کنه.

.

الان مانده ام این همه تلاش برای رباتی که عشق را درک کند به چه دردی میخورد، وقتی آدم یک عدد مادربزرگ تو انبار قلبش دارد؟

 


هیچکس دعوتم نکرد، خودم دیدم همه دارن مینویسن، دلم خواست.

پ.ن:یه مدتی هست این داره تو فهرست مطالبم خاک می خوره.

برسد به دست «نون.ر» ای  که بودم.

این نامه را فقط برای تو می نویسم. نه هلن، نه آدلاین. فقط برای تو.

 

 

 

خود چهار ساله ام، سلام:

الان خواندن بلد نیستی، پس نامه را بده به مادرت که بخواند. تو نمی دانی که اینسال، چقدر برایت مهم است. چه اتفاقی برایت می افتد، که پاک مسیر زندگیت را عوض می کند. خود چهار ساله ام، فعلا نگران چیزی نباش. بخند، و از میز کامپیوتر عمه ات هم جدا نشو. سفت آن را بچسب و برای خودت هری پاتر بازی کن. نترس. چشم هایت کور هم نمی شوند. تا حالا که نشند.

 

خود هفت ساله ام، سلام:

امسال، قرار است با پدیده ای آشنا شوی، به نام خواندن و معجزه ای به نام نوشتن. میتوانی صداهایی را در ذهنت بشنوی، که هیچکس دیگری نمی شنود. میتوانی در کنج کاغذی مخفی شوی، و با تکه ای چوب و مقداری گرافیت، زندگیت را بسازی، بنویسی، بخوانی. یکی از بهترین معلم های دنیا، و یکی از الگوهای زندگیت تو را بزرگ می کند. بزرگتر از این چیزی که الان هستی. با خوب کسی دوست شدی. دوستش بمان و رهایش نکن. انقدر هم اذیتش نکن. هفت سالگی، تو را از همه دنیا بیشتر دوست دارم.

 

خود نه ساله ام، سلام:

امسال اتفاق مهمی برایت می افتد. نه سن تکلیف نیست. امسال اولین شخصیت منفی داستانت وارد می شود. پوست سبزه ای دارد و لب هایی زیبا، با لبخندهایی زشت. از آن شخصیت های خاکستری است، که مدام از سیاه به سفید و از سفید به سیاه تغییر می کند. انقدر سریع که فکر می کنی خاکستری است. ولی با او دوست بمان. خیلی چیزها یادت می دهد. داستان بدون شخصیت منفی که نمی شود. میشود؟

 

خود یازده ساله ام، سلام.

بیشتر از این منتظر نمان. نامه هاگوارتزت در ایستگاه جغت(جغد+پست) گم نشده. وقتی پارسال نیامد، معنیش این نیست که هاگوارتز وجود ندارد. معنیش این است که ما لیاقت هاگوارتز را نداریم. هری و هرمیون لیاقتش را دارند. رون و جینی، و حتی دراکوی بیییب. ولی ما بلیطش را نداریم. به جایش امسال بلیط چیز دیگری را خواهیم داشت. آن شخصیت منفیه را یادت می آید؟ بدون او امکان نداشت ما اینجا باشیم. اگر به انشایش و نمره بیستش حسودی نمی کردیم، هرگز به خودمان قول نمی دادیم که کلی بیست بگیریم. بدون آن شخصیت خنثی، ولی مهربانی که معلممان بود امکان نداشت اینجا باشیم. او با صندلی های داغش که هیچ معلم دیگری به آن محل نمی گذاشت، ما را هیجان زده می کرد. راستی، آن داستان آرتمیست را نگذار گم و گور بشود مثل من. اصلا هم به خاطر اینکه خانم شین به انشای سرزمین افسانه ایت آفرین نگفت ناراحت نشو. بعدا خودت میفهمی آنقدرها هم خوب نبود.

 

خود دوازده ساله ام:من دوستت دارم. حتی وقتی هیچکس دوستت ندارد، حتی وقتی همه اعصابت را خرد کرده اند. وقتی همه تو متنفرند و معلمت میخواهد تو را بکشد، دوستت دارم. وقتی تو، من بشوی، یادت نمیاد چه بلایی سرت آوردند. انگار قسمتی از حافظه ات را، بخشی از روح و قلبت را همانجا جا گذاشتی.چه بهتر.آن سال، یکی از مهم ترین سال ها عمرت است. همان زمان است که اولین کتابت را شروع می کنی، اگرچه کلی با آن گریه میکنی، کلی با لسلی و الکسا در سفر به دور دلفیس خوش میگذرانی، اگرچه خیلی دوستش دارم، ولی رهایش کن. خودت را اذیت نکن. مثل عشقی قدیمی، تا ابد در ذهنت آن را دوست داشته باش. ولی رهایش کن. سلام من را به لسلی، الکسا و لینا برسان. دلم برایشان تنگ شده.

 

خود سیزده ساله ام:خوش بگذران. خوش به حالت. لعنتی خوش شانس. لعنتی خوش شانس خوش شانس. و ادامه بده. پایانش خوش است، و تو شخصیت اصلی هستی.

دوستتان دارم من ها. خیلی خیلی دوستتان دارم. دلم برایتان تنگ شده، و میدانم شما از من متنفرید. ولی باز هم دوستتان دارم. ادامه بدهید، این داستان باید تمام شود.


جدیدا شبکه نهال کارتونای جالبی پخش میکنه. خیلیاشونم انیمه هستن البته، و دوبله هاشون از حق نگذریم خیلی خوبن. با اینکه اسما همه فرق می کنن با نسخه اصلی. مثلا نبض رویش(باراکامون) هایکو(آبشار سرنوشت) قهرمانان تنیس(ستارگان تنیس) پیمان دوستی(آسمان آبی رومئو!) و داستان هایی از نویسنده معروف، آگاتا کریستی(پوآرو و مارپل)

یه سر زدم به پرتالشون ببینم چه خبره، دیدم وای. عجب شلم شورباییه. یه سری اومدن اعتراض کردن به اینکه چرا همه این کارتونای قشنگ نصفه پخش میشن، یه سریا اومدن انیمه برای دوبله معرفی کردن، که مشکلی نداره اگه اون انیمه ها هنر شمشیر آنلاین و اتک نبودن.(که یکی چیز داره یکی خون) یه سریا هم اونجا رو با اسنپ چت اشتباه گرفتن، دنبال دوستن!

به همین بهانه، من مشکلات شبکه نهال رو نتیجه گیری کردم، که تقریبا میشه این:

1)بی برنامگی برای پخش

2)پایان ندادن انیمه ها

3)استفاده از دوبله های استودیو های کوچک بدون اجازه

4)سر نزدن به بخش نظرات و جمع نکردن این یه سریای عزیز

5)پاسخ ندادن به درخواست های مردم

6)پخش کارتون تکراری.

همین مشکلات باعث شد من یاد یکی از رویاهام بیافتم، که نوشت فیلنامه یه انیمیشن تو سبکای ایرانی فانتزی بوده. نه تو مایه های رستم و سهراب و آریو پهلوان کوچک و غیره. جادویی با پس زمینه اییرانی. چون به شدت دلم میسوزه برای این بچه ها که کارتون هایی به این قشنگی ازشون دریغ میشه با عدم مجوز دادن و یا پخش نصفه شون. کارتون، یکی از مهمترین دلایل رشد ژاپن بوده که به بچه هاشون راه زندگی رو توش یاد دادن، یعنی همون ژاپنی که میخواستم سی سال آینده  بسازن رو تو انیمه هاشون نشون دادن. بعد چرا شبکه کودک ایران، فقط یدونست و اون یدونه هم انقدر قاطیه؟ و تنها برنامه های منظمش یک دو سه خنده، مل مل، و دورت بگردم ایران هست؟

از شبکه پویا هم.ترجیح میدم چیزی نگم. :|


قبل از اینکه یه بند طولانی و حوصله سر بر بنویسم، بذارید یه چیز جالب بگم.

میدونستید اگه من آزمون نهم به دهم تیزهوشان رو قبول نشم و اگه تکمیل ظرفیت بذارن و من اونموقع قبول بشم، رکورد بیشتر آزمون تیرهوشان داده شده رو میشکنم؟ هفتم، هشتم، نهم و دهم :)

-------

میدونستید بعضی از دانشجوهای پزشکی، سال دوم که درسشون راجب بیماری های مغزیه، یه بیماری میگیرن به اسم ترس از بیماری، که همش دنبال این علائم تو خودشون می گردن؟

-------

آیا میدونستید کتاب زنجیر عشق، برخلاف اسمش خیلی قشنگه؟

-----

و حالا اخبار این هفته:

احساس می کنم بدنم داره به تیزهوشان عادت میکنه. دیگه ساعت 5:45 پاشدن و یه ساعت و نیم تو راه بودن و بی کسی اذیتم نمی کنه. البته.درسا که از همون اولم اذیتم نمی کرد. فقط چون تابستون کلاس ریاضی رو نبودم و همینکه اومد آزمون گرفت،پایین ترین نمره عمرم  رو گرفتم!!
تازه، انگار شخصیت همیشگیم برگشته. آخه خیلی وقت بود کلا هیچ بودمهیچ و پوچ. انگار هلن خوابش برده بود. ولی خوب شدم. آخه اینجا ادمای جالبیم هستن. مثلا یه دختر ملکه گونه، یه قاتل حرفه ای، یکی که ارزوی نویسندگی داره. کلی طرفدار هری پاتر، سه تا اوتاکو، یه دختره ی نگاه دانلود نویس. (عاشقانه همون)، یه دختر خودشیررین و غیرقابببل تحملو یه شخصیت منفی حسابی که دلش میخواد معلم بشه(بدبخت بچه های اینده)، دختر یه آقایی که خلبانه، یه دختر قدبلندی که انگار برای مبصر بودن آفریده شده وکلی معلم جالب.

معلم زیستمون خیلی قیافه ترسناکی داره ولی صداش شبیه موش، گوگوله. تازه.معلومه بچه که بوده حسابی خرخون بوده. الانم داره درباره مغز بهمون یاد میده. این کتاب تکمیلی تیزهوشان خیلی از خود کتاب جالب تره. کلی ایده ازش گرفتم.
معلم ادبیات پارسال، عشق همه است. یعنی فکر کن منم دیگه کاملا با روحیاتش آشنا شدم با اینکه ندیدمش. مثل اینکه هیچکس تاحالا از امتحاناش 20 نگرفته ولی اکثرا تو کارنامه بیست میگرفتن ازش.
معلم ادبیات امسال، که ماهه. عاشق کارشه و بدنم سرکلاساش هورمون سروتونین هی ترشح می کنه از شادی. تازه، تا حالا کتاب تکمیلی ادبیات رو سه بار خوندم. یه ذره انصاف نیست که فقط بچه های اینجا باید این چیزای جالب رو بخونن. اصلاااا انصاف نیست درواقع.
معلم اجتماعیمون خیلی با سواد و خوبه. من رو به عنوان زبل میشناسه و وقتی فهمید نحوه داستان نوشتنم چطوریه، بهم آدرس یه کتابخونه رو داد که کتابای دوره رنسانس اروپا رو داشت و چیزایی که ممکنه به دردم بخورن. گفت برام یه کتاب میاره درباره دوران ایران باستان که هم سادست، هم جالب و پرمفهوم.
معلم فیزیکمون خیلی خفنه. به نظرم اگه شخصیت یه داستانی بود، میشد رییس گروه خلافکارا. قویه و لحن حرف زدنش خیلی محکم. قیافه با ابهتیم داره.
راستی راستی.سرکلاس تفکر خودمونو باید معرفی می کردیم، من از ویژگی های همه یادداشت برداری کردم. جالب به نظر میومدن. نصف کلاسمون یا رفتن دفاع شخصی، یا کاراته یا تیراندازی. منم پنج شیش جلسه رفتم کنگ فو البته.ولی خب به خاطر تیزهوشان ولش کردم.
البته، همش شادی و خنده هم نبوده. این چند روز احساس کردم خدا مثل یه موش آزمایشگاه داره روم آزمایش می کنه که تنهایی چه تاثیری رو شخصیتم میذاره. تنها هم نبودما.فکر کن دوستداری تنها باشی و تو مدرسه قدم بزنی و فکر کنی، ولی از تنهایی بترسی؟ یه جور اتوفوبیا‌(ترس از تنها بودن) ولی از نوع روحی. نه جسمی.
مثلا دوستداشتم تو حیاط پشتی خوراکی بخورم و فکر کنم، ولی از ترس اینکه مثلا یکی بیاد بگه اهههه نگاه کن فلانی تنها مونده. بلد نیست دوست پیدا کنه. منزویه و. هی میرم با این و اون می حرفم. اخه بدبختی من یه ذره تو مدرسه شناخته شدم.خبرا هم زود می پیچه و دوست ندارم بعضیا بفهمن و بهم دلسوزی کنن.
بعدم اینکه.امروز انگار هلن بودم، با اندکی تلخیص. هلن همش همه رو میخندونه و دوست داره مردم بدون هیچ پیش داوری به حرفاش گوش کنن و دربارش فکرای خوب بکنن. هلن وقتی بقیه سعی دارن بهش تیکه بندازن یا ناراحتش کنن، خودشو به خنگی میزنه انگار اصن متوجه زخم زبونشون نشده و با اون زخم زبونه جوک میسازه. ولی خب.انگار یه چیزی کمه میدونی. مثلا شاید چون.اینا همه مصنوعیه. شاید البته به زودی طبیعی شد.

همین. خدا کنه کسی اینجا رو پیدا نکنه از تیزهوشان. اگه هم پیدا کرد، لطفا نخونتش. خواهش می کنم. تا اینجا هم خوندی خیلی نا امنم.

------

آهان. مهم ترین خبر:20 اکتبر یا همون یکشنبه، چپتر 155 مانگا ناکجا آباد موعود و قسمت دوم فصل چهار هنر شمشیر آنلاین:جنگ دنیای زیرین می خواد بیاد.
پ.ن2:همینکه این جمله رو به بابام گفتم، یه چی گفت که شاخ در آوردم:هنر شمشیر آنلاین که خیلی مسخره شده بابا. رفتم تریلرش رو دیدم
من: :| :) :)) :)))
من:بابایی جوووونم.


پدیده ای هست به اسم مانگو آه چیزمانگا. آره. من موندم چیز دیگه ای تو دنیا بعدجز مواد مخدر مونده من معتادش نشده باشم؟ از انیمه گرفته تا کتاب و سریال

فقط بگم.به این قیافه در هم بر هم مظلوم و سیاه سفیدش نگاه نکنید. صدتا کمیک رو حریفه. مخصوصا اگه انیمش قرار باشه یه قرن دیگه بیاد و شخصیت مورد علاقه شما هم در طول مانگا قرار باشه زنده بشهاصن چه شود.

نمی دونم آخرین باری که اینجوری تو خونه دویدم آخر قسمت سوم فصل هشت گیم اف ترونز بود, یا قبل تر. ولی بگما من کلا مانگا رو واسه این میخوندم که ببینم بچم زندست؟ یا نه. برای همین همش منتظر بودم و گوش به زنگ. یهو دقیقا وقتی اصن فکرشو نمی کردم. بنگ. فلانی ظاهر شد و از پشت بهم خنجر زد.

خلاصه که.خدا پدر و مادر مانگاکای ناکجا آباد موعودو بیامرزه که جلوی ناکام از دنیا گرفتن من رو گرفت و باعث شد از مانگا هم کامی بگیرم.

تو رو خدا دیگه چپتر نده شیرای(نویسنده ناکجا آباد موعود)ملتو از کار و زندگی میندازی جناب.

پ.ن: به گمونم اجداد این نویسنده هه قاتل بودن. موجود بی ریخت بییییییییب. چرا با احساسات اوتاکو ها بازی میکنی؟ هان؟


مدرسمون از این مسابقه های مذهبی گذاشته بود، که باید می رفتی درس هایی از قرآنرو هر پجشنبه نگاه می کردی بعد به سوالاش جواب می دادی، بعد به قول خانوم مدیر جوایز:«فوق نفیس» بهمون اهدا می شد.

اصلا فکر نمی کردم به جز جایزه فوق نفیس،انگیزه دیگه ای برای نگاه کردن درس های استاد قرائتی پیدا کنم، ولی واقعا علاقه مند شدم. همونقدر که الان منتظر هنر شمشیر آنلاین یکشنبه هستم، منتظر درس هایی از قرآن پنجشنبه ام!

این آقا،سابقه تدریسش میرسه به زمان بچگی پدر مادر 40 ساله من. در این سه قسمتی که من دیدم، بسیسار آدم مومن و با سوادی هستن در حوزه خودشون. برعکس خیلی از نصیحت ها درباره دین از افراد صنف خودشون، ایشون هم با دلیل و مدرک از توی قرآن صحبت می کنن، هم اینکه از مثال و شوخی توی حرفاشون کم نمی ذارن. یکی از دلایل جذابیت قرآن همین مثال های بی شمار و دقیقشه، که اکثر آیت الله ها این رو فراموشش کردن.

بهتون پیشنهاد می کنم حتما چند قستی از این برنامه رو تماشا کنید. ساعت شیش و ربع هر پنجشنبه از شبکه یک.

--------

بعضی وقت ها وقتش هست، ولی نتش نیست

بعضی وقتا وقتش نیست، نتش هست

بعضی وقتا هم اینا هست، هم حسش، ولی صبر کن نودلیتش نیست!

نودلیت، برای همه.

شبیه ترین غذای ممکن به رامن!

-----

خیلی خزه، ولی هالووینتون مبارک

----

نمی دونم چرا دیروز تو تقویم، یک نوامبر میشد. امروز. امروز یک نوامبرو زده فردا. احتمالا فردا هم میزنه پس فردا  :|

ناکجا آباد کجایی.دقیقا کجایی؟

---

احتمالا تعجب کردید از تغییر جو ناگهانی از دیشب تا امشب من. خب.ما اینیم دیگه :)


دو تا خبر.

اول خبر خوب:

مادر جان، ساعت یک اومد خونه، با دو تا چیز که من خیییییییییلی دوست دارم:

1) باقلوا(از چیپسم خوشمزه تره لعنتی)

2)یه دفترچه کاهی با قطع جیبی و جلد سخت  !!!!!!: و طرح سنتی روی جلدش!

در مورد آخر، یه توضیحی بدم. بنده سال 96 نمایشگاه کتاب تهران، توی غرفه نشر قدیانی یه دفترچه خیلیییی ناز و جیبی با طرح کتابخونه روش دیدم. و از اون بهتر، کاهی. بوی کاهشم هنوز نرفته بود :! :o

اونموقع یه نویسنده تازه کار بودم، و داشتم کتاب اولمو می نوشتم(که الان تو ریسایکل بین تشریف دارن) و یادمه تو یه دفترچه با طرح السا نکاتشو یادداشت می کردم.

ولی این یکی.فرق داشت. یه ورایی باهام حرف میزد. بهش نگاه می کرد ایده میومد تو ذهنم و کلمات روی خودکارم پرواز می کردن.

یه جورایی این دفترچه بهم نیرو و شجاعت داد که کتاب اولمو رها کنم و برم سراغ بعدی.

برای همین اسم اولیو گذاشتم اولین دوست.

از اونموقع دیگه فقط تو دفترچه های کاهی یادداشت می نویسم. و در حال حاضرعاشق اینم.

وقتی داشتم قربون صدقه دفترچه جدیدم می رفتم، دستمو کشیدم رو شیرازه کلفتش، و خشکم زد. باور نمی کنید رو شیرازش چی نوشته بود!!

a rose for peace

و میدونید چیه؟

اسم مجموعه کتابی من، کتاب خودم، گل صلحه!

 


خبر بد:

بالاخره، یه برنج تونستم به سر سفره، نسوخته برسونم.

فقط یه مشکل بود.

شفته پلو شده بود.

من زندگی اون برنجو نابود کردم.

اآخرای غذا برای سوختن و مردن بهم التماس می کرد.


این، بانوی کلمات سروده چارلی

رو همین الان خوندم.

از همین تریبیون اعلام  می کنم(آخه کامنتا بسته بود) که :

خیلی زیبا و دوست داشتنی بود.

یه ذره به کسی که این شعر براش نوشته شده بود حسودی کردم.

هیچکس هیچکس هیچکس احتمالا تا آخر عمرم به من نمی گه the lady of the words

نه حتی the slave of the words

 

 


 

14 آبان نامه من، با اندکی تاخیر

مقدمه:

مدرسه، این هفته کلا رو هوا بود. به دلاییل سیزده آبان، المپیادهای مختلف ورزش و. و نمایشگاه ریاضی.

رو هوا بودن، در حدی که سر کلاس ادبیات، نوبت خوندن من که تموم میشد منتظر می شدم نفر پشت سریم بخونه، و با یه سر برگردوندن می فهمیدم کل چهار ردیف پشت سرم خالیه.

13 آبان، نصفمون راه پیمایی بودن، نصفمون غرفه های نمایشگاه ریاضی مدرسه رو می چرخوندن، و یکی از بچه ها فقط صبح اومد سلام کرد کیفشو گذاشت تو کلاس، و ظهر خداحافظی کرد کیفشو برداشت :|

بگذریم که فوایدی هم داشت. از جمله منو باز بودن صندلی ها، و نشستن هر جایی که دلمون می خواست. همه عقده های ته نشستن من در این چند روز خالی شد. خیلیم مزه  داد.

فایده بعدی، کم بودن درس و مشق ها و بود. و البته، غیبت های بسیار معلمان و کتاب خواندن سر کلاس را نیز می توان از فوایدش نام برد. انگار این دوروزه موتور کتابخوانیم که تابستون زنگ زده بود، روشن شد.


بدنه:

از مقدمه چینی که بگذریم، میرسیم به دلیل انتخاب این عنوان. آقا، من خیلی از  المپیاد ورزشی انتظار داشتم. هر اوتاکویی می فهمید موقع نمایش اسکیت، جو زدگی یوری آن ایس گونه(نام یک انیمه درباره اسکی روی یخ) به بنده دست داده بود، و انتظارم از المپیاد ورزشی، حداقل بخش اسکیتش این بود:

همه نشسته روی صندلی ها توی سالن ورزشی، دو نفر با اسکیت های آماده و تیز، ژست آغاز گرفته اند و لباسهایشان چشم آدم را کور می کند. ناگهان نور رویشان می افتد، آهنگ پس زمینه پخش می شود و آنها با ظرافت و لذت شروع به حرکت می کنند. همه محو و غرق در سکوت هستند، و زمزمه بین بچه ها می پیچد.

و چیزی که واقعا دیدم، این بود:

کف زمین حیاط نشسته بودیم، با زاویه ای که خورشید درست نیمکرده چپ مغزمان را می سوزاند و باد نیمکره راست را منجمد می کرد. دو دوست گرامی، اسکیت به پا و و بالباس مدرسه و کاور سفید :|! شورع کردند، و الحق کارشان خوب بود. مشکل.آهنگ پس زمینه بود که بدین شکل پخش میگشت:

دیننننگ دینگگ دینگگ چرققققق چرینگگ دینگدینگ دینگ دینگ.چریننننق!

دلیل آنهم موسیقی زیبا و باند خراب مدرسه بود :|

کارشان تمام که می شود، یکی از دو اجرا کننده تلپی روی زمین می افتد، و دیگری ژست پایان می گیرد و همزمان کمکش می کند بلند شود !

ری اکشن دانش آموزان سمپاد، به دو جناح است: جناح چپ، صلواتی محمدی و بلند ختم می کنند، چرا که خانوم مدیر بالای سرشان ایستاده.

جناح راست، دست و جیغ و هورا می کشند !

یکی از جالب ترین بخش ها هم این بود که خانوم ناظم، کسانیکه صلوات فرستادند را دعوا کرد :| به قول چیزهای ندیده و نشنیده!


نتیجه گیری:

واینجا بود که فهمیدم، اینجا ژاپن نیست. صدای مرا می شنوید از توکیو آباد یوکیا!


پانویس:چیزی که امروز زنگ پایان مدرسه ام را تکمیل کرد، یک گلدان مصنوعی گل ساکورا جلوی در مدرسه بود :)))

یه جورایی عاشق مسئولین مدرسه شدم :)

 

61ba4d261cc5fc7e8666ddee06b28ade


دیانای عزیزم

جستجو گری بدنبال چیزی بود. مرد حکیمی به او کوله ای داد و گفت: توی این را نگاه کن.

ولی جستجوگر آنچنان غرق جست و جو بود که فقط کوله پشتی را انداخت روی دوشش و رفت به دنبال ان چیز. بی آنکه بدانیم آنچه می خواهد همان تو است.

حکایت جستجوگر و حکیم، کایتتو و بنده است میدانی؟ 

.

ان چیز که بدنبال هستی، توی این وبلاگ است داری جای اشتباهی دنبالش می گردی. ولی من به هر حال وظیفه گذاشتنش  داخل کوله پشتی ات را دارم.

 

دایانای عزیزم،

نوک برگهای درختان، تازه شروع کرده به قرمزشدن. انگار خدا تازه یادش افتاده باید در پاییز قلمویش را به کار می انداخته. توجه کرده ای چند وقتی است که خدا تنبل شده؟ زمستان بی برف. پاییز بی رنگ. تابستان بی میوه. زندگی بی مزه.

هر روز که از سرویس جلوی مدرسه پیاده می شوم، اولین حرف مغزم این است: به مدرسه نفرین شده خوش امدید.

دومین چیز، یاد تو افتادن است. نمی دانم چرا. شاید به خاطر ستون دوستی جلو در باشد. نقش همان دیوار دوستی خودمان را دارد. رویش اول اسم بچه ها، دوست ها، رفقای شفیق یا هرچی می خواهی اسمش را بگذاری با یک قلب وسطش نوشته شده.

دیانای عزیزم، دوست ندارم غلو کنم که هر روز و هر لحظه به یادت بودم. نبودم. ولی هر وقت یادت می افتادم، یا لبخند میزدم، با حسابی ساکت می شدم. عصبانی هم بودم.اول از تو.بعد از خودم. دلایل عصبانیت از تو را نمی گویم. چون خیلی کوچک و بزرگند. به کوچکی مورچه ای که مغز را می جود. از خودم عصبانی بودم، چون روزی شش ساعت با بیست و هشت نفر آدم حرف میزنم، که ارزششان برایم دربرابر تو مثل گرفیت می ماند در برابرالماس و با تو یه هفته است به جز دو دقیق پشت تلفن به بهانه سوال ریاضی حرف نزدم.

کجابودم؟ اهان گرافیتو الماس. جنسشان یکی است. ولی خب گرافیت پایدار تر است. به زیبایی الماس نیست. قیمتش بیشتر است. ولی گرافیت اگر نباشد، با چی مشق بنویسیم؟ دنیا فلج می شود اصلا. آرام آرام خودش را توی مردم جا کرده، در حالیکه الماس دور و دورتر شده. آنقدر دور که برای جان مثل نقطه می ماند. مهمتر از گرافیت است، و در عین حال دورتر. می گیری چی میگم؟

دیانای عزیزم، حال بچه ها را می شود آن دقیایقی فهمید که از مدرسه بیرون می کنند و دنبال سرویسشان می کردند. اگر غمگین بودند، یعنی غمگینند دیگر. تکلیفشان معلوم است. اگر لبخند آرامی میزنند، یعنی روز خوبی داشته اند.و اگر شاد و شنگول اند، یعنی امروز روز مززززخرفی داشته اند و کل روز فیزیک و عربی و و ریاضی فرو کرده اند توی مغزشان، و الان از زندان آزاد شده اند و قرار است بروند خانه سیصد گیگ اینترنتی که پدر جانشان خریده را هپلی هپو کنند.

کلی حرف مهم دیگر هم داشتم دیانا جانم. مثلا سکوت عجیب همسرویسی هایم. اینکه آقا راننده چند وقتی است هی موهایش را مرتب، و خودش را در آینه برانداز می کند. سیاهی لشکر های زندگیم. یک. دوست قاتل و شریک من در گروه خلافکاری، مامور سیای اینده، و شاگرد ژاپنی جدیدم :) و کلی خبر دیگه.

ولی.

با اینکه نمی خوانی، تا همینجایش هم نوشتم خیلی است.

دوستدارت،

هلن.ن.پراسپرو

 

کامنت ها را برایت باز می گذارم. به نظرت احمقم؟

در قرن بیست و یکمیم. برو ایمیل درست بکن که مجبور نشوم نامه را بگذارم در معرض دید عموم دیگر :|

راستی.اگر معجزه ای شد و خواندی، تو رو خدا جواب بده. فقط واسه همین ساعت ۱۱:۱۹ دقیقه به دست دردناک به تبلت ۱۰ اینچی برایت تایپ کردم.


به لطف و دعای دوستان، امروز هم حسابی حالم بد بود و نرفتم مدرسه. به قول مهران مدیری خودا رو شوکررررر

تا حالا انقدر خوش نگذشته بود بهم واقعا. نت رایگان داشتم، نشستم کل my hero academia رو دانلود کردم و به تماشاش نشستم. برای تابستون بهتون پیشنهادش میکنم. مخصوصا فصل دومش عالی بود.

حیف از صفحه فایرفاکسم پرینت اسکرین نگرفتم. پونصد تا سایت باز بود که نصفشون سایت تک انیمه، در حال دانلود انیمه ها مختلف بودن

دیگه اینکه. با اینکه گلوم داغون بود چیپس سرکه ای خوردم.

 

 

و اینکه آهان. تو وبلاگ همه درباره برف می خوندم، هی منتظر بودم شهرما هم بیاد. ولی دریغ از یک دانه سفید. تهرانی ها.خدایی خیلی خوش شانسیدا. اگر اینجا برف می آمدو فردا تعطی می شد. وای چی میشد :)

-*-*-*

ژاپنیها یه عبارت دارن که از سر ناباوری و تعجب، و در عین حال اندوه و ناراحتی به زبون میارن.

نانده؟ (آخه برای چی؟)

که معنی مخفیش میشه:چی شد که به اینجا رسیدیم؟

خبر های بد هم به گوشم می رسید. خبر های 60 لیتری، خبرهای 3000 تومنی و خبر های آغشته به بیچارگی.

 


می‌خواستم امشب یه پست طولانی درباره کشفیات جدیدم از مدرسه بنویسم، درباره تولد خواهر جان و انیمه ای که دارم تماشا می کنم، از کشفیاتم درباره سه تا دوست و کلی چیز دیگر.

ولی بدبختانه حالم به قدر مرگ خراب است. سرمای وحشتناکی خورده ام و فقط به قدر همین چند خط انرژی دارم. همه کارهایم و کتاباهایم عقب افتاد و این یکی هم پس.گومنه میناسان.(ببخشید همگی)

فقط خواستم این هفته هم ستاره ای آن بالا روشن کرده باشم.

لطفا برایم دعاع کنید که یا امروز خوب بشوم یا تا شنبه داغان بمانم. حتی با وجود زنگ آخر انشا و قسمت جدید هنر شمشیر، حس مدرسه نیست.

و این را هم بگویم: کلی نقشه کشیده بودم دیانا، می‌خواستم یک طوری بخوانیش، ولی خب.امروز ناامید شدم. گومنه که مزاحمت شدم.

اهان و أین:اورسینه عزیزم.امروز هم سراغت نیامدم. گومنه که خلقت کردم. 

هلن هم متاسف است.


خبحالم* یه ذره بهتره، در حد چند خط نوشتن نیرو دارم:

ماجراهای این دو روز:

غمگین نیستم، فقط داغونم. ذهنم پر از پارادوکس شده، و اعصابم از چند نفر که خیلی دوستش من دارم خورده.

۱)قبل از تولد نگاشت: باران میخواد تولد بگیره، برای اولین بار با دوستاش. تا اینجاش منطقیه. ولی نمی دونم چرا بچه کلاس چهارم باید بیست تا مهمون، با سه چار تا بزرگتر دعوت کنه؟

و تازه مادر هم موافقت کنه؟

اصلا بحث حسادت نیست. من کلا تولد دوست ندارم با دوستام. مهمونی جمع و جورو ترجیح می دم. اصلا هم دوست ندارم ادای خواهر بزرگتر رو در بیارم براش. ولی

یه جورایی به عنوان یه عضو خانواده به ریخت و پاش های زیاد واکنش نشون میدن ذهنم. چرا وقتی میشه با نصف این مبلغی که الان خواهر جان داره می ذاره رو دست خانواده، دو برابرخوشگذروند، باید این همه حروم و حرس بشه برای تم و کیک بزرگ و انواع چیزای مختلف. اونم تو سنی که چیزی از دوست نمی فهمی و دوستاتم درس و حسابی نیستن؟

2)بعد از تولد نگاشت:خوشحالم که به باران خوش گذشت. اگه بهش خوش نمی گذشت،خیلی اعصابم داغون می شد.

ولی در کل، به نظرم تولدای جمع و جور بهترن. چون تو تولد باید به همه توجه کنی، و اگه تعداد زیاد باشه خودت اعصابت خوورد. میشه. مادر از اون ور میگه بیا عکس بگیر، پسرعموی وچولوت میگه بیا بازی کنیم، دوستات دارن می رقصن و باید حواست به اهنگم باشه.

مشکل فیلم و عکسم هست. یادمون رفت گوشیای بچه ها رو بگیریم، و احتمالا به زودی فیلممون تو فضای مجازی لایک میخوره حسابی و میشیم شاخ اینستا :|

2)مدرسه: چهارشنبه، مدرسه خیلی خسته کننده بود. نه به خاطر درسا. برعکس. من درسای چهارشنبه رو دوست دارم. معم زیستمون هین استاد دانشگاها درس میده، و کلاس تست زنی هم داریم که از کلاس عادی بهتره.

دلیل خسته کننده بودن، پی بردن به یه سری رازها تو مدرسه بود. مثلا اینکه بچه های اخراجی چرا اخراج شده بودن( که جزو رازهای سیاه مدرسه بود)، شخصیت درون چند تا از بچه های کلاس و رفتارهای زننده شون(ااعم از یه سری حرفای رکیک) و این ماجرا:

یکی از بچه های کلاس هست، که به نظرم اگه یدونه شخصت مثبت تو کل کلاس باشه، همونه. احساس خوبی بهش دارم، شوخ و شنگه و خیلی شلوغه،ولی معلومه خام نیست. معلومه داره خود واقعیشو پشت خنده و شوخی مخفی می کنه.

عین لئو والدز تو پرسی جکسون.

ماجرا اینه که یه مسابقه نوشتن بود، که از کل مدرسه یه نفر باید می فرستادن اداره نوشته شو. انشای من رفت بالا، ولی برای اینکه بچه ها روم حساس نشن، به هیچکس نگفتم.

رفته بودم نمازخونه یه سری کارا رو انجام بدم واسه یه مارسمی، لئو هم داشت کمکم میکرد. یهو گفت:هلن نوشته تو رو فرستادن اداره نه؟

گفتم:آره. فقط تورو خدا به هیچکس نگو.

متفکرانه نگام کرد و گفت:تو خیلی عاقلی هلن. سینو می شناسی؟ همین که اومد اینجا از بس خودشو نشون داد، خیلی تو مدرسه اذیت شد. به این بچه ها اعتماد نکن. پاش که برسه حاضرن یه کاری کنن اخراج بشی.

یه لحظه احاساس ضعف کردم. یه جورایی تازه داشت ازشون خوشم میومد. ولی.

با شوخی گفتم:ممنون مادر مهربان. صیحتاتو آویزه گوشم می کنم.

ولی دونم یه سکوت بزرگ بود. سکوت خیلی خالی با یه خط صاف :| به جای دهنش.

از اون موقع دارم بیشتر و بیشتر حس میکنم حقیقیت حرفشو. انگار بچه های کلاس، شدن مثل داستان رنجی که بچه کوچولو ها می کشند از استفن کینگ. همه مثل یه هیولای بزرگ و سایه های بزرگتر بهم نزدیک میشن و میخوان خفم کنن.

هلن سعی میکنه جنبه مثبت ضیه رو ببینه:این بچه ها دیگه ععادی نیستنشخصیتای آماده نوشته شدن هستن.

اما اونم داره کم کم از ادما میترسه.


 

از فواید قطعی. نت این بود که وقتی وصل شد، فهمیدم دو قسمت انیمه اومده و من میتونم ببینم، ولی خارجیا و ژاپنیا، فقط یه قسمت دارن :))

دوستت دارم ای وطنم :)

__

احساس می کنم این همه خوش بختی پشت سر هم قراره زیادی بشه. صبح یا تمام وجود آرزو کردم خانوم ریاضی یه لاتاری برنده شه نیاد امروز مدرسه یا یه همچین چیزی. و چی شد؟

واسمون نماینده فرستادن که خانوم نمیاد فلان سوالو حل کنید.

بنده هم در عرض یه ربع سوالات رو حل نمودم، در عرض ده دقیقه از بین چهار تا کتاب اوی کیفم، یه کتاب انتخاب کردم(من جوکم از پرتقال) و بقیه اش را کیف و حال کردم.

یه ذره مشکوکه. خدایا چه نقشه ای برام داری؟

__

بغل دستی رو خیلی دوست دارما. بانمکه

ولی خیلی پوزخند میزنه.

نمی دونم فازش چیه. انگار حالت خندشه. 

جالبیش میدونین چیه؟ یکی از شخصیتهای کتاب منم همینجوریه. شخصیت اصلی اعصابش از أین پوزخنداش خورد میشه، ولی خب فرقش اینه که شخصیت من، آدریان، خیلی نمکی تره، ولی به همون اندازه رو مخ.

خدایا ممنونم. باورم نمیشه داری مدام برام ایده می فرستی. بدون بغل دستی جان، هرگز نمی تونستم درست احساس شخصیت اصلی و تاثیرشو نشون بدم.

به جورایی عجیبه جدیدا داره مدام اتفاقاتی توی داستانم تو دنیای واقعی سروکلشون پیدا میشه. شورش. شخصیت های قاتل و پوزخند زن و .

___

من جوکم.

اسم کتابه نیست فقط. منم جوکم. داستان کتاب، درباره پسر معلولی بود که دوست داشت کمدین بشه. می خواست تو مسابقه با نمک ترین بچه ایالت شرکت کنه و ملی مشکل سرراعش بود.

با اینکه نویسنده مشکلات پسره رو خیلی بزرگ نشون میداد، و تو سختیای زندگیش اغراق می کرد، دوستش داشتم. شخصیت هاش.نمکی بودن. جیمی، شخصیت اصلی، من بود. کسی که خودشو مدام پشت شوخی و مسخره بازی قایم می کنه و پشت زره لبخند و حرکات انیمه ای مخفی میشه.

بد برداشت نکنید، من از این وضعیت خوشم میاد. دوست دارم مردم با دیدنم لبخند بزنن، حتی شده پوزخند بزنن. ولی این شصت درصد مواقع جواب میده.

یه وقتایی آدم واقعا ناراحت میشه، و مردم انتظار دارن با شوخی از کنارش بگذری. مثل همیشه. یا می خوای مردم غمتو بفهمن و نمیشه.

میدونین چی میگم؟

___

با آریا به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدم.

آریا استارک، اسم یه شخصیت گیم اف ترونزه. یکی که دوست داشت قاتل بشه و به یه فرقه قتل و اینا بپیونده و اینا.

اسم ر هم آریا میگیم از این به بعد

دوست داره شبیه پیرا رفتار کنه، خفن به نظر بیاد، نجوم دوست داره، میخواد تو ناسا کار کنه، آهنگ سنتی بهش حس خوبی میده، از اتک آن تایتان و آنی خیلی خوشش میاد، به کاریو باید سه سال فکر کنه که شروع کنه، و یه خواهر بزرگتر مهربون و حامی داره،و یه نفرو تحسین می کنه. نمی دونم کی، یا چی، یا ی

چه شخصیت یا عقیده ای. فقط میدونم داره سعی می کنه اینجوری باشه.

سر کلاس صندلیشو آورد پیشم. خیلی صحبت کردیم. اطلاعات خیلی زیادی دستگیرم شد. دارم این اطلاعات و از همه جمع می کنم. همه رو آنالیز میکنم.‌چرا؟ چون:

یک)خوش میگذره

دو)می فهمم .طور باید باهاشون رفتار کنم/, خوانش ذهن و حرکات

سه)آیده برای کتاب

و فکر کنم اون هم اینو فهمید. چون آخرش گفت:ما با هم یه همزیستی مسالمت آمیز داریم.

راست می گفت. آریا از من استفاده کرد که حوصلش سر نره، منم ازش استفاده کردم که بیشتر بفهمم.

همه ما، همه ادمای دنیا با هم این همزیستی دارن دیگه نه؟ زیاد شبیه دوستی نیست. بیشتر زندگیت. بقاست.

یه تصویر از یه تمساح و یه گنجشک تو دهنش اومد تو ذهنم. ازش پرسیدم به نظرت کدوممون گنجشکیم؟ کلی خندید ولی آخرش جواب نداد.

پ.ن:گفت تو عین اون پسر عینکیه تو قهرمانان تنیس همه رو میشینی تحلیل می کنی. همون که همیشه از پشت تور همه رو تماشا می کرد. به نظرم بیشتر شبیه میدوریام تا اون.

____

یه دختری کلاس ۸۰۳ هست، از بچه ها شنیده بودم کتابخونم سیاره. آگه یه کتاب می خواستی ازش قرض بگیری، نداشت نمی رفت می خرید بهت میداد.

امروز گریون اومد مدرسه، خرما به همه داد. پدربزرگش فوت کرده بود. نمی دونستم چی بهش بگم. تسلیت میگن؟ خدا بیامرزه؟ الان جاش خوب و راحته؟ خوش به حالش؟ 

قیافش یه جوری بود که انگار دوست نداره گریه کنه. ادگار گریش نمیاد برای همین عذاب وجدان داره. باید بهش چی می گفتم؟ گریه آخرین کاریه که الان فایده داره؟ اونم زورکی؟

دوتا کتاب تو کیفم بود. باید بهش قرض میدادم؟ باید میگفتم حرفتو خوب می کنه؟ نمی دونم.


با خوندن کامنتا و چند تا اتفاق خوب دیگه فهمیدم چقدر پست قبلیم ((چرند)) بوده. چقدر برای چیزای مسخره ای ناراحت بودم و چقدر حرف پرنیان درسته که انی شرلی های واقعی موقع غم و ناراحتی معلوم میشن.

 

البته مهم ترین دلیل خوشحالیم این بود:

رفتیم خونه مادربزرگ جان.، عمه هم اونجا بود. یک عالمه خرت و پرت از وسایل قدیمیش تو دستش بود، که می‌خواست بریزه دور. ما برادرزاده ها دورش جمع شدیم و به کمتر تولید شدن زباله کمک کرده و هر کدوم یه تیکه ای رو برداشتیم.

به من یه گردنبندی قلبی قشنگ رسید. از اونایی که درش باز میشه و میشه توش عکس و چیزای دیگه گذاشت. 

یه جور عجیبی، آروم آرومم کرد. از اون موقع هی تو دستم بابا پایینش می کنم، بازش میکنم، می بندم و فکر می کنم چی توش بذارم. 

فک کنم یه کاغذ کوچیک تا کنم بذارم توش. رو یه طرفش بنویسم:

Boku a Hero ni

(من می‌خوام قهرمان بشم)

اونطرف بنویسم:

Smile and dont forget

(لبخند بزن و فراموش نکن) 

اگه جا شد یه گوشه ای می نویسم:

Kona itami no kongi jan

(این دردیه که من عاشقشم)

احساس می کنم اون چیزی که توش قراره بذارم، واقعا قراره بشینه توی قلب هلن و همونجا بمونه. انگار هلن مدام داره زمزمه اش می کنم. 

ممنون عمه جون. نمی تونی فکرشو بکنی چقدر آرومم کردی. 


 

از این پاک شده ها متنفرم.

خیلی نوشته بودم. از کلی درد و جنگ و اعصاب. ولی تبلتم زد ترکاند همه اش را. خلاصه اش می شوند اینها:

۱)از یکشنبه به بعد شال آبی رنگی با خودم میبردم مدرسه، طوری میبستم که فقط چشم هایم معلوم باشند و کمی از دماغم. دیگر حوصله لبخند زدن ندارم. دیگر حوصله شوخی کردن و کاوایی بازی نداررم. آدم ها تا یک حدی می توانند آنی شرلی ای و انیمه ای باشند دیگر.

۲)کلی ستاره روی مرکز مدیریت روشن شده. پس چرا شب قلبم تاریک و تاریکتر می شود؟

۳)my hero academia، انیمه ای که دارم می بینم، شده مصداق زندگی ام. پسری به اسم میدوریا که در دنیای ابرقهرمان ها، قدرتی ندارد ولی می خواهد قهرمان شود. من هم می خواهم در دنیای تیزهوشان، هدف والایی داشته باشم. دوست دارم در دنیای تبهکاران قهرمان بشوم.

۴)فهمیدم اوتاکو بودن، یعنی عاشق انیمه و مانگا بودن یعنی پول خرج کردن و قانونی خریدن انیمه و مانگا. پس من اوتاکو نیستم. اگر هم باشم،ویبابو هستم. کسی که ژاپن را بهشتی برین میداند و با چاپ استیک نودلیت می خورد و سعی می کند لباس و حالات ژاپنی داشته باشد. 

این چیزیست که ف بهم می گوید. می گوید من دیوانه و معتاد چیز بچگانه ای مثل انیمه هستم و چون خودش عاشق ممنوعه و مانکن است خیلی خفن و با هوش است. می گوید چون درباره ژاپن چیز های خوب می گویم، دارم به کشورم توهین می کنم و ازش متنفرم.

بله. من از وضعیت کشورم متنفرم. ولی میدانی؟ هدفم در زندگی این است که بچه های اینده، فقط یکی. درسته فقط یک انیمیشن داشته باشند که هر هفته دیوانه وار منتظر آمدنش باشند و با دیدنش به فرهنگ خود افتخار کنند. پس بله من از کشورم متنفرم.

من عاشق کارتونم؟ نه. تو کسی هستی که فرق انیمه و کارتون را نمی فهمی. کسی که بلد نیست هورمون های خشمش را به دلیل نامعلومی کنترل کند. من عاشق انیمه ام. همین است که هست. از همین تریبون بهش می گویم، من دیوانه ژاپن نیستم، آنطور که تو عاشق میلاد کیمرامی. من فقط ازش لذت میبرم. از نگاهشان به دنیا، از نگاه انیمه ژه دنیا لذت می برم. وی خواهم مثل آنها کامل باشم و ازش درس میگیرم.

۵)نم دانم چرا تعداد پست های فولدر «قتلگاه» داره مدام بیشتر و بیشتر میشه. یعنی دارم بیشتر میمیرم؟

۶)از شنبه اب خوش از گلوم پایین نرفته. اخبار رو نگاه می کردم، ظلمو نگاه می کردم و از اون بدتر، ظلمی که خود مون، به قول گفتنی مردم نفوذیای اخلالگر سر خودمون آوردیم/اوردن رو نگاه می کردم و حرص می خوردم. مردمی که همه زندگیشونو از دست رفت. مردمی که این بلا رو سرشون اوردن، مردمی که دستور این کارو دادن.

مردمی که این خبرا رو سانسور می کنن، مردمی که خبرای سانسور شده میدن دست بقیه مردم. مردمی که هیچ کاری نمی تونن بکنن به جز نگاه کردن. مردمی که زنگ مطالعات اجتماعی با چند تا کلمه ناچیز، یه جوری از درون و بیرون نصفت می کنن که نمی دونی باید چیکار کنی به جز قایم شدن پشت کاغذای کتاب. مردمی که میزنن پشتت میگن چیزی نیست.

همه این مردم، این شخصیتا داستانمونو تشکیل دادن. نویسنده ماهر بوده، در عین حال بی رحمانه حقیقتو نقش کرده روی صفحه دنیا. چجوری آخه خدایا.انگیزه هاشونو خلق کردی؟ اهدافشونو ارزوهاشونو دلایل و اعمال شون رو.

دوست دارم که ازت یاد بگیرم. لطفا.منو سریعتر نجات بده. کمکم کنبیام پیشت. ازت یاد بگیرم. بهم بگو. باهام حرف بزن.

میدونم داستان باید هیجان داشته باشه.ولی اصلا چرا مارو نوشتی؟

 

هدف از این پست فقط این بود که بفهمم.هنوز امیدی هست؟

هنوز ممکنه همه این بدبختیا حل بشن؟

 

 


 

این هفته میتونم اسم خرخون رو خودم بذارم، و بهش افتخار نمی کنم. هرروز ساعت سه و نیم بیتی خونه، تا پنج بخوابی، تا نه درس بخونی و یه ساعت انیمه و کتاب که نمیشه زندگی.

ولی خوبیش اینه که این دوروز راحتم.

نمی دونم این گردنبند قفلی قلبی چه معجزه آی میکنه. بهش معتاد شدم. بهش که دست میزنم، انگار اروم میشم. وقتی کلی کار دارم و وقت کم، همین باعث میشه سریع یه برنامه مرتب و خوب بچینم.

امروز داشتم با حواس پرتی باهاش بازی می کردم که یهو درش باز شد و کاغذ توش افتاد زمین و گم شد. یاد کیمیاگر و خورجین سوراخش افتادم، فک کنم این یه نشونست که باید هر هفته فکرای توی قلبمو عوض کنم وگرنه می پوسه و می چروکه.

به نظرم اینبار تو قلبم بنویسم:i love nothing but world

به جز دنیا عاشق هیچی نیستم.

از اونجا اومد تو ذهنم که . خیلیا میگن دوست داشتن دیگران ضعیفت میکنه. از طرفی، آریا میگه باید خبیث و بدذات باشی که تو تله عاطفی نیوفتی. باهاش موافق نیستم. چون اینجوری بدتر تنها و خسته میشی. شخصیت منفی ها اگه ذاتا بد نباشن عذاب می کشن. پس تصمیم گرفتم با دنیا و آدما مهربون باشم، مهربونی و عشقو نفس بکشم ولی نفسمو تو شش هام حبس نکنم.

____

فک کنم طلسمم کردن. من شه، تبدیل شده به من دقیق. از من با برنامه ی دقیق خوشم نمیاد. ولی تحسینش می کنم.

یه جورایی بدنیا اومدن این من دقیق، به خاطر مادرمه. مصداق یه کارمند ژاپنی باهوش و سخت کوش. نمی دونم چرا.دارم مثل بچه های تیزهوشان میشم. سعی می کنم مادرمو از خودم راضی نگه دارم. از این زندگی دقیق احساس قدرت می کنم، ولی خوشحال نیستم.

____

حرف آریا شد.چهارشنبه فرشته عذاب هم بودیم. مثلا حسابی از مونتگومری انتقاد کرد که زیاد تو رویا زندگی می کنه و دنیا رو زیادی قشنگ به تصویر میکشه. گفت از کتابای ادمای موفق واقعی بیشتر خوشش میاد. منم گفتم دیوونست. اون گفت دیوونگی رو دوس داره، منم گفتم پس مجنونه نه دیوونه.

کلا اونروز اعتقاداتمون همدیگه رو داشت آزار میداد

البته زنگ آخر که داشتیم از پله ها پایین میومدیم هردو کلی خندیدیم به خاطر اینکه چقدر با هم فرق داریم و اینا.(لازم به ذکر است که:یک)با هم شرط بستم کدوم زودتر باعث میشه اونیکی بخواد باهاش دوست صمیمی بشه!.

دو)آخر پله ها یه دعوای دیگم کردیم:/

___

دلیل اینکه از بچه های تیزهوشان خوشم نمی اومد این بود که نیمکره چپشان قویه. دقیق، حساس، محتاط، نباز به تایید دیگران،محسابات قوی، برنامه ریزی، تفکر و مهارت های زبانی.

از ویژگی هاشونه.

در حالیکه من ادمای بی خیال، ماهر در هنر و موسیقی، خیال پرداز، ریسک پذیر رو دوست دارم و می خوام مثلشون بشم. یعنی نیمکره راستی.

به دو نکته پی بردم:

۱)بچه های تیزهوشان، یا نیمکره چپشان فعال است یا نیمکره ندارند.

۲)من هم دارم مثل آنها می شوم

این دومین دردناک تر است. دوازده سال نمکره راستی باشی و با دوسال زندگی، همه قدرت های بصری و خیالپردازیت بر باد فنا برود.

____

به نظرتون چطور میشه به دوستان ثابت کرد خرخون نیستم و به والدین فهموند تنبل نیستم؟

چطور میشه به پدر خانواده ثابت کرد که کل هفته خودتو تحریم کردی هیچی دانلود نکردی؟ و تموم شدن بسته تقصیر تو نیست؟ اونم درحالیکه بزرگترهای قلدر(کلمه خوبیه نه؟) نمی خوان و نمی تونن به حرفت گوش کنن چون تو الان یه«نوجوان پرخاشگر»ی و داری به خانواده دروغ میگی و وسواسی و رو مخ شدی؟ و ثابت کنی که احساس خودبزرگ بینی نداری؟

چطور میتونی به یه مشت نقطه چین ثابت کنی انیمه کارتون نیست؟

چطور میتونی مدیر و شورا رو راضی کنی که هیچکس قصد نداره تو کتابخونه کار خلاف بکنه به خدا، تو رو خدا درشو باز کنید؟

چطور میتونی شخص دوم مملکت رو راضی کنی:آقا به خدا شورش نمی کنیم. سرعت اینترنت رو درست کنید تو رو خدا!

____

آیا می دانستید.

نداشتن دوست خیلی مفید است. هر چند وقت یکبار به خودتان استراحت داده و دوستانتان را ول نمایید و تنها بروید زنگ تفریح. راهروی درختی جای خوبی برای رفتن است. تماشای مسابقات جام جهانی فوتبال دستی خوب است و گشتن در طبقات مختلف مدرسه پیشنهاد میشود.

طبقه ای که کلاس ما درش هست، به دو قسمت تقسیم می شود. طرف هشتم ها و نهم ها. محض تنوع رفتم طرف نهم ها، وهمینکه زنگ خورد، در تونل وحشت مجانی گیر افتادم. یکی از راست هلم داد، یکی از چپ، پرت شدم عقب، جلو، شمال، جنوب و. پخت دیوار شدم. :/

____

زندگی یعنی.

بفهمی مادرت از چه ژانر انیمه ای خوشش میاد و بشینی باهاش فرزندان گرگ رو نگاه کنی.

تازه خوابشم نبره(نکته:مادر من وقتی باسیلیسک نزدیک بود هری پاترو بخوره خوابش برد:/)

_____

غم یعنی.

بهترین دوست دوران بچگی و بزرگیت که الان داره مدرسه قبلیه تو درس میخونه، دیانا، بهت زنگ بزنه، بگه هلن، چه دوستای مهربونی داری. عجیب خوبن. بهت حسودیم میشه.

و همه خاطرات کلاس هفتم بیاد جلوی چشمت و رد شه، خاطراتی که فراموش کردی، با سعی کردی فراموش کنی و فکر کردی فراموش کردی. همه توجیهاتت درباره درس خوندن تو محیط بزرگتر پخش زمین بشن. مثل قطاری که ادمیو له میکنه و به راهش ادامه میده، با خون روش، با بدن اش و لاش شده اون ادم، قاطعانه و با سرعت ادامه بده. قطار زمان.

___

سیاهچاله بازی بسه:

بعد از دیدن قسمت سیزده آکادمی قهرمانی من فصل سوم به این نتیجه رسیدم که هاگوارتز و کمپ دورگه دیگه مناسب سن من نیستن. قبولم نمی کنن. برناممو ریختم رو رفتن به آکادمی قهرمانی یو.ای :)

___

گوش کنیم به:

Odd future

Odd future

 

پ.ن،:اهنگیه که با حس و حال این هفتم و دو هفته بعد خیلی جوره.(البته امروز حسم مثه unlasting  هست که تو پست قبل گذاردیدم.)

با اینکه نمی فهمیم چی میگه، ولی به نظرتون چه احساسی و منتقل میکنه؟

پ.ن:یکی عزیزم. آگه داری میخونی.سلام :)

پ.ن،،این اخبار وصله پینه، نوشته شده در یک هفته هستن. برای همین آنقدر قاطین. ببخشید دیگه. حس مرتب کردن شون نبود.

 


الان که دارم نگاه می کنم می بینم ارتش مورچه های سیاه و در حال تلاش برای دانه شون، منو یاد دسته ژاپنیایی میندازه که از تو مترو میریزن بیرون و به زور دونشونو تا خونه می کشن. با تمام وجود‌‌‌‌ وقتی می افتن پا میشن.

____

امروز یه سنپای کلاس نهمی پیدا کردم. اوتاکوی واقعی بود. نه از این الکیا. اونم کلی انیمه قشنگ می شناخت و ناروتو! رو کامل دیده بود!

نکته:ناروتو هزار و خورده آی قسمته و الان دارن داستان بوروتو، بچشو هم مینویسن. :!

____

چرا نمی تونم این همه فکر قشنگ و جالب درباره دنیا رو از زبون شخصیتایداستانم بگم؟ شخصیتهای سرکش و رومخین. اصنا.

____

همینجا.همینجا قسم می خورم یه روز، سالها بعد، بچه های کل ایران شبو از هیجان خوابشون نمی بره و منتظر قسمت آخر فصل دوم انیمیشنی هستن که من فیلمنامشو نوشتم. فرداش بچه ها با تموم شدن قسمت اولش با هیجان دور خونه می دون و  بعداندینگ، یهو قیافه من بیست و اندی ساله تو مانتوی کرم و شال صورتی میاد رو صفحه تلوزیون که روی صندلی نشستم و میگم:

سلام. تویی که داری منو نگاه میکنی. آره تو! احتمالا منو نمیشناسی. اصن تیتراژ کارتون و نگاه کردی؟ وقتی نوشته بود نویسنده:هلن پراسپرو 

خب اون منم. اومدم اینجا بگم.ده سال و خورده آی پیش به فکرم رسید یه کارتون درست کنم. فکره عین کنه چسبید بهم و ولم نکرد. منم ولش نکردم. من و فکرم به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدیم. من تلاش می کردم، اونم درعوض منو با انگیزه تغذیه می کرد.

 حالا من اینجام. توی تلوزیون. و می خوام بهتون بگم. تویی که جلوی این جعبه جادویی نشستی، مثل کنه بچسب به فکری که توی کلته. فقط همین لازمه که.پرواز کنی.


باشه مامان

قول میدم.

اونجور که دوست دارم زندگی کنم.

من دیگه اونی نیستم که تا می رفتی بیرون لپتاپو روشن می کرد.

دیگه یه درسخون تک بعدی نیستم.

نقاشی می کشم، با اینکه دوست ندارم. اتاقم همیشه مرتب شده، روزم برنامه داره، درسامو به موقع می خونم نه شب امتحان. حتی نماز می خونم.

به خاطر تو.

من مثل دانش آموزات نیستم که تا نصفه شب با دوستاشون چت کنن.

شاید یه زمانی میتونستم باشم.

ولی میدونی؟

دیگه زیر بالشم کتاب نمی ذارم، پنج تا کتاب نمی برم مدرسه، مثل یه کوه کتاب متحرک از تو کتابخونه نمیام بیرون. دیگه دستم به نوشتن نمیره.

حیف.

دیگه قصد ندارم به خاطرت عوض بشم.

الان خوبم.

مفید، خوب، شاد و پر آرزو.

نمی خوام هفت سال از عمرمو بذارم تو راه پول پارو کردنی که از راه کشتن ارزوهامه.

حتی اگه نتونم اندازه عقاب پرواز کنم، تلاشمو می کنم. آسمون همون اسمونه. حتی اگه مدیر استودیوی خودم نشم، یا نویسنده ۳۱۴ کتاب کودک و نوجوان که اسمم تو کتاب ادبیات هشتم بیاد، یا هر کار عقاب گونه دیگه ای.

می تونم اندازه به گنجشک بالا برم. فرار کنم ژاپن، هر روز سوار مترو برم سر کار، روی طرح و ارک های داستانی کار کنم، تابستونا برم فستیوال آتیش بازی، بهار گل ساکورا جمع کنم.

من قاتل ارزوهامه نیستم

____

ببخشید که چند وقته پستام همش پر از خیال بافی های آینده شده. چند وقت خیلی فکرم درگیرش بود ولی حالا دیگه تکلیفم با خودم مشخصه :)


داخل ماشین

از پشت شیشه

دنیا، زشتی بود

 

خاکستری، تار

تیره، غمگین بود

 

از گریه ی درد،

طاق اسمان،

سنگی سنگین بود.

 

اشک های او،

پشت پلک ابر

مثل بغض درد

مثل کینه بود

 

ماشین که ایستاد

در ها که وا شد

دنیای من هم، 

انگار رنگی شد

 

آسمان خندید

زمین می رقصید

برگ هم آرام

بر درخت خندید

هوا پر نفس

دنیا رنگین بود

پس حتما شیشه

پیر و دلگیر بود!

____

برگ ها بالاخره افتادند. انگار تازه خدا یادش افتاده پاییز امده، هلنی هم هست، و هلنی هم دلش پاییز می خواهد.

آنقدر ناگهانی همه چیز پاییزی شد، نمی دونم لجبازی طبیعت بود یا خدا از قصد می خواست یکهو شاد و پاییزی شویم. 

شاید امروز، روز خاصی برای کسی بوده، کسی بدنیا امده، کسی دنیا را ترک کرده، کسی خسته است، کسی شاد و سرحال است، شاید یکی امروز آزاد شده، شاید امروز اسیر شده.

شاید امروز برای کسی مثل بقیه روزهای لعنتی سال بوده.

ولی هرکسی، از این پاییز ناگهانی، یک چیزی می فهمد. هرکس قلبش یک رنگی به خود می گیرد. یکی می گوید این اشک شوق است، یکی می گوید اشک غم است. زار زار گریه است.

یکی می گوید، چیز خاصی نیست، یکی می گوید از آن اشک های ضد عفونی کننده چشم آسمان است!

هرکس فکر می کند این باران برای خودش است. خود خودش.

ولی می دانی؟

باران برای من است. برای تو است. برای ماست.

باران برای همه همه همه ماست.


دیانای عزیزم.

حتی فکرش رو هم نمی تونی بکنی که اون سه دقیقه تلفنی که به من زدی چقدر برام ارزش داشت. اینکه خوندی، و حتی اینکه می خوای وبلاگ بزنی.مثل یه گلبرگ گل ساکورا بود تو تاریکی شب.

رتستی، کتابخونمون راه افتاد. دوستیمونم راه افتاد. یه گروه چهار نفره شدیم. یه دختر مرموز، یه مو بور مطمین به خود، یه انیمه گرلی که انیمه نگاه نمی کنه و.من.

ما چهار تا رفتیم تو کتابخونه تازه باز شده مدرسه و . خوش گذروندیم. کتابای مزخرفی داشت ولی.تو خود کتابا یادداشتهای جالبی بودن.

مثل:«ایت کتاب در سال ۷۴ در کوهسنگی خریداری شده:/»

_____

____

باران عزیزم

کلی چیز برای یاد گرفتن هست. یک عالمه وبلاگ و کتاب و انیمه هست که میتونن دنیاتو عوض کنن. بر شانه غول ها ایستادن کار سختیه، چون غول های زمان ما بلندتر و وحشی ترن. ولی به جاش، وقتی ازشون بالا بری، یه منظره زیبا و شگفت انگیز از جهانی میبینی، که خود اون جهانم پر از یاد گرفتنی هاست.

چطور میتونیم هفت سال از عمرمون رو تلف کنیم و این زیبایی ها رو بیخیال شیم؟

واییی باران. نمی دونم چیکار کنم. هنوز به سنی نرسیدی که درک کنی، ولی وقتی بفهمی، مطمینم منم دنبال تو میام. وقتی به سنی برسی که نگران انتخاب رشته بشی، جامون عوض میشه. تو میشی خواهر بزرگه، من میشم کوچیکه. همیشه تو تصمیم گیری همین بوده. تو تولد مامان، موقع خریدا، همیشه تو تصمیم اخرو می گرفتی.

درست مثل نارسیس و اورسینه. من اورسینه نیستم.تویی!

تو هرگز شک نمی کنی. مطمئنم. تصمیمی که تو میگیری درست ترینه. فقط لطفا.عجله کن. من وقت ندارم. یه سال بیشتر نمونده و از همین الانم داره گتد میخوره به همه چی. لعنت بهت تیزهوشان

___

چطور میتونم ادعا کنم آدم خوبیم؟ در آسایش و رفاه خوب بودن که سخت نیست. به جز اون دو سال لعنتی من چه سختی ای کشیدم که این همه خوشبختی حقم باشه خدایا؟

آگه آدم خوبیم، چرا انقدر آریا که اونم آدم خوبیه رو مخمه؟ چرا امروز رفتار بدی کردم؟

خدایا. ازم چه انتظاری داری؟  چی می خوای؟ چی میخوام؟

___

همه چی عجیب، خوب، غریب و خوبه. فقط.


دفترچه باطله هامو بیرون آوردم. به عنوان نویسنده کلاس وظیفه نوشتن نمایشنامه برای درس تفکر افتاده بود رو شانه های کج و کوله و پر قوزم :)

دو تا نمایشنامه باید می نوشتم که هر کدوم دو شخصیت داشت. یکی افسرده بود یکی مشاور.

گفتم خیلی مسخره میشه اگه دو تا صندلی بذاریم بعد این بیاد اونیکی رو درمان کنه. برای همین دوتا نمایشنامه رو با هم تلفیق کردم که خلاصش میشد چیزی شبیه این:

خواهران دوقلویی که پدر و مادرشان تازه بورشکست شدن و وضع مالی شون داره مدام بدتر میشه. دختر ۱ مخفیانه کار پاره وقت پیدا می کنه و دختر ۲ که خیلی بیخیاله، یه ذره هم مسخره و بچست وقتی می فهمه بدون هیچ قصد و غرضی باهاش شوخی می کنه.

دختر ۱ تیزهوشان بوده و به خاطر کار زیاد نمراتش افت می کنه و کلی متغیر دیگه دست به دست هم میدن که این دختره خودکشی ناموققی داشته باشه. و دختر ۲ تصمیم بگیره دیگه حرف نزنه و . 

اون دو نفر دیگه هم دوستاشون که به اینا کمک میکنن از افسردگی در بیان.

تقلید توش زیاده میدونم. ولی خودم حسابی از این نمایش نامه میازاکی گونه کیف کردم.

نه کیف نبود. لذت خالص بود. وقتی می نوشتم نکاتشو، انگار یه دردی تو وجودم می جنبید. می لرزیدم. و در عین حال از این لرزش لذت می بردم. دوست داشتم هرگز هرگز تموم نشده. هر کی حرف می زد دادم در میومد که هیسسس. نمی بینی دارم از مردنم لذت می برم؟

برای همینه که.می خوام به یکی از خطرناک ترین، مستعد خودکشی و معتاد شدن ترین، و نا امن ترین شغل از لحاظ مالی تن بدم.

برای همینه که می خوام نویسنده بشم.

___

شاید دلیل این مفهوم گرایی در نوشته ام، درباره الی باشد.

فیلم خییییلی قدیمی از اصغر فرهادی. قدیمی ولی همچنان شگفت انگیز. درام های الان فقط تقلیدی مسخره، ضعیف و لوس از کارهای اصغر فرهادی مخصوصا جدایی نادر از سیمین و درباره الی هستند.

به جز فیلم بمب:یک عاشقانه(که بسیییییییار توصیه می شود)مدت ها بود فیلم ایرانی آنقدر حرفه ای، ندیده بودم. همه چیز به همه چیز ربط داشت. شخصیت ها زیاد بودن ولی ناقص و تک بعدی نه. همه چیز اندازه و درست بود(به جز پایای زیییادی بازش. که آنهم می بخشیم)

اصغر فرهادی هایایو میازاکی ایرانی است. با فرق اینکه عقیدش را در فیلم به تو تحمیل نمی کند. می گذارد خودت تصمیم بگیری چی درست و غلط است. اینکه کدام شخصیت منفی است کدام مثبت. کدام درست گفت کدام دروغ. مخصوصا در درباره الی اینها را یاد گرفتم:

۱),هیچکس هیچ چیز از هیچکس نمی داند. قضاوت نکنید.

۲)انسان تنها، ناقص و همیشه غمگین است.

۳)آدم ها در سختی خود واقعیشان را نشان می دهند. کسانیکه در شادی و پانتومیم همیشه پایه و خفن بودن، موقع سختی سادیسمی و دیوانه می توانند باشند.

ولی معنی پنهانش در یک دیالوگ کوچک پنهان بود:دیگه حالم داره از صداب دریا بهم میخوره.

اول داستان، دریا در نظر من بیننده زیبا و خوش صدا می تواند. ولی اخرها، دلم می خواست سریعتر سکانس های دریا بگذرند تا صدای خش خش آزاردهنده اش را نشنوم. 

خلاصه.ببینید و لذت ببرید. دیدم و لذت بردم.

خبر بد:هیچ تحرکی از سوی کانال آموزش و پرورش نیست. فک کنم فردا بخبخ(بدبخت) بشویم.


از اون ادمای متنففففر از خریدم. کلا دوست ندارم برم واسه تفریح پول خرج کنم، بدن درد و پا درد بگیرم بیام خونه.

ولی خدایی.این لذت امروز پس از خرید خییییلی کیف داد. 

لیست خرید بدین شرح بود:

۱)یک عدد کتاب جنگ ملکه سرخ، جلد اول

۲)یک جفت جوراب لنگه به لنگه زنبوری کاوایی

۳)یک جفت جوراب شازده کوچولویی ابی

۴)یک عدد هودی اوتاکویی سبزابی

۵)یک عدد شلوار خییییلی نرم و خییییلی گنده و خییییلی بلند سبزآبی

برنامم اینه که شنبه، هودی رو با جوراب زنبوری بپوشم، حتما موقع اذان  برم نمازخونه با نماز بخونم که خدا جورابامو ببینه، خوشال بشه بخنده.

پ.ن:هلن جوراب زنبوری دوست.

خدا به هلن جوراب داد. هلن دیگه آزاده :)

پ.ن۲:انگار که نه انگار هلن تا الان افسردگی مفرط داشت. البته هنوزم یه ذره افسردست. چون این چند وقته به روش های مختلف، احساس کرده یه کسایی، از اون بالا، کسایی که بهش میگیم مسئولین دارن باهاش بازی می کنن.

مثلا قرصای پیدا شده تو کیک. مثلا داستان اینکه نخست وزیر آمریکا قرار بود اول یه شهر دیگه رو تو ژاپن منفجر کنه، ولی چون اونجا ماه عسل بهش خوش گذشته بوده، هیروشیما رو می پوه.

مثلا اینکه فهمیده الان آدما هیچ ارزشی واسه بقیه ندارن. مثلا اینکه یه آدمایی هیچی از دنیا نمی دونن، هرگز نفهمیدن یا.اصن.نمی تونم. نمی تونم درست بگم هلن واقعا چه احساسی داره. فقط میدونم داره می لرزه.

پ.ن۳:سوال این بود:آیا افراد تنها با اراده می توانند به خواسته هایشان برسند؟ چرا؟

همه گفتن:نه. باید آگاهی و فهمم باشه. آدم بی استعداد نمی تونه به خواسته اش برطه. باید شرایط آماده باشه و.

کلاس تفکر بود. ولی هیچکس تفکر نمی کرد. جوابی که به نظر میومد باید داده میشد رو دادن.

دستمو بلند کردم:مخالفم

سکوت

_ حرفاتون خیلی بزدلانه است. با اراده همه میتونن به خواسته هاشون برسن. الان خمهتون می پرین بهم و سر من غر می زنین ولی.من از انیمه یاد گرفتم.

صدای غر غر و ای بابا و دوباره این شروع کرد و حالم از انیمه بهم میخوره از همه جا به گوش رسید. من بغض کردم. چرا.از چیزی که دربارش نمی دونین حرف می زنید؟ مگه نمی دونین زندگی من با این کلمه چار حرفی گره خورده؟ 

در عوض، اتیش هلن تندتر شد.

_ازش یاد گرفتم که اگه استعداد نداشته باشی و همه هم بگن غیر ممکنه و شرایط هم افتضاح باشه، هنوزم با تلاش میتونی برسی. آگه استعداد نداری، بیشتر تلاش کن. آگه آگاهی نداری، دنبالش برو. آگه فکر می کنی چون آگاهی نداری ولی اراده داری، پس نمی تونی برسی، یعنی واقعا ناآگاه هستی. یعنی اصن اراده ای نداری.

نشستم. خانوم حرفی نزد و رفت سوال بعدی.

پ.ن، چقدر قاطی حرف زدم. ببخشید. ذهنم پخش و پلاست.

 


صبح پا شدم. هیچ حسی نداشتم. گفتم انیمه اوکیش می کنه، اونم جواب نداد. هم انیمه هه چرند بود(همه انیمه ها دربرار اکادمی قهرمانی چرندن :/ ) هم حال من خوب نشد، 

از اونجایی که وظیفه هلن آزار دادن منه، با خنده ی شیطانی دیروز پر افتخار مو به یادم می آورد هب مزد تو کلم که چی شد پس؟ دیروز که

بگذارید از اول شروع کنم. از سشنبه صبح منگ بودم. به خاطر تعطیلی بود یا چی.نمی دونم. کلی با بغل دستی کل کل کردم، با آریا کل کل کردم، نمایشنامم رد شد، کتاب ریاضبمو جا گذاشته بودم و .

چهارشنبه به همون بدی شروع شد. ولی به شکل حیرت انگیزی خوب پیش رفت. زنگ اول که خورد، مثه دیوونه ها از کلاس رفتم بیرون، سر راه چند تا از دوستام، که به جورایی قصد داشتن سر حرفو باهام باز کنن رو پیچوندم، و فک کنم ناراحت کردم(عذاب وجدان دارم. ولی خب. چی می کردم؟)

رفتم تو تونل درختی ته حیاط رو نیمکت نشستم، کیکمو باز کردم(نکته:من معتاد شیر پاکتی و کیک دوقلوام :) که یهو یه آدم چهارده ساله ریزه میزه بغل دستم ظاهر شد.

درباره اش تو وبلاگ حرف نزدم ولی عملا دوست صمیمیم محسوب میشه(تاکید می کنم عملا)، نامریی و ساکته ولی خیلی چیزا میدونه. یه جورایی عجیبه. چون دوست داره خودشو مرموز نشون بده و مرموزیتش اینه که واقعا مرموزه. وقتی عصبانی میشه ادم میکشه(نه تا اون حد. ولی مورد داشتیم از دست یکی عصبانی شده شیر روش خالی کرده :|)

و فعلا بهش میگیم الف.

به هر حال.تلپی نشست پیشم

_اهههاز کجا پیدام کردی؟

_از رو هودیت. یهویی فرار کردی.

_ اهان.

سکوت.

من: سوال:در حال حاضر مهم ترین بدبدختیت چیه؟

_امتحان فیزیکو گند زدم. تو؟

_بذار ببینم.اول:چند دو جین آدمو ناراحت کردم. دوم:خیلی وقته نه کتاب خوندم نه نوشتم. سه:حس منگی می کنم و دلم می خواد یکیو کتک بزنم. چهارم:واقعا نمی دونم چی می خوام انگار همه چی خیلی.خالی شده

واقعا یادم نمیاد چی بهم گفت، ولی یادمع درباره خلأ و دنیا و اینا حرف زدیم، بهش یه کلمه ژاپنی یاد دادم و اخرشم نمی دونم چی شد با حرص از رو نیمکت پا شدم پریدم رو برگای بخت برگشته و خمیرشون کردم.

آخرش که هردو اروم شدیم، به یه نتیجه مهم رسیدم. اینکه نیمکت ته حیاط پشت تونل درختی، خیلی جای خوبیه. چون:

۱)یخخخخه

۲)برگا رو زمین ریختن

۳)صدای فوتبال دستی بچه ها میاد

۴)درختا قشنگ، وحشی و افسار گسیخته ان.حرس نشدن

۵)دوربین نداره و دیواراش کوتاهه. راحت میشه فرار کرد(تقصیر توئه آریا. آخه فازت چیه کل دوربینای مدرسه رو حفظی نقاط کورشم به زور به من می حفظونی؟, هان؟ نیگا چه افکاری پیدا کردم.)

خلاصه اینکه، زنگ خیلی خوبی بود. داشتیم می رفتیم سمت مدرسه، از یه طرف آسمون آبی و قشنگ معلوم بود، از یه طرف دبیرستان کندهوشان فلاناف. همین یه صحنه برای خندوندنم کافی بود. به خاطر الف، کل روز حالم خوب بود.

باید به الف می گفتم: اناتانا وا سوگوی دیس.

راستش، همتون بی نظیرید. دوستای من، اونایی که عوضم کردن، زیباترم کردن، زیرکترم کردن. همشون بینظیرن.

ماریا، دیانا، ملکه مغرور، شاهدخت ها، آریا و.

الف.

خب حالا اسمشو چی بذاریم؟ الف برای من کیه؟ باید روش فکر کنم.

________

همونطور که هلن مدام اشاره می کند و من هم گفتم، چهارشنبه روز فلافی بود. یه سری دستاورد های کوچیک ولی مهم کسب کردم، که بعدا اومدم برای مادر تعریف کردم و کلیم کیف کرد که من جامو تو تیزهوشان پیدا کردم و اینا. شب هم یه فیلم قشنگ دیدم به اسم عشقولانس، که برعکس اسمش خیلی پر مفهوم و قشنگه و کمدیش کافیه. فیلمنامه و موسیقی عالی بود ولی بازی شخصیت اصلی چنگی به دل نمی زد.

 

در عوض امروز از صبح دیوانه بودم. انگار ذهنم فلج شده. نمی تونم کاری بکنم. هیچ کار مفیدی انگار ازم بر نمیاد. تولد مامان نزدیکه، شب یلدا و بعدش عید و پایان سال نزدیکه، امتحانات دی نزدیکن و من هیچ کاری نکردم.

ساعت نزدیک پنجه. روز داره تموم میشه و من هیچ کاری نکردم. شنبه امتحان زیست دارم و لعنتی.

یه قولی به خدا دادم و بهش عمل نکردم. اصن هیچ کاری نکردم.

لطفا.نجاتم بدید.

از هر پیشنهادی استقبال می کنم. در حال حاضر فقط میتونم به خودم ناسزا بگم.

لطفا لطفا لطفا یه کار مفیدی. چیزی بهم پیشنهاد بدید که درس نباشه. تا از این سستی بیام بیرون.

#کمک

 


تنها جاییکه می توان بدون گردن درد، نیم ساعت تمام آسمان را خیره تماشا کرد، داخل سرویس است. از پشت پنجره تمیز، ابیش را نوشید و ابرها را نظاره کرد.

_____

اول گربه بود. گربه ای وحشی با دندان های ببر مانند. آواره هایش دراز تر شدند دندان هایش کوچکتر. اول آماده شکار بود، حالا خود شکار به نظر می رسید. ترسیده.

دوم مرگ بود. مرگ، شبیه کارخانه دود سازی بود. دود های دراز و وحشتناک تا بالای بالا می دویدند. ترسناک بود. یعنی گربه از آن ترسیده بود؟

سوم جمجمه بود. بزرگ، با دو سوراخ. انگار آن دود های ترسناک دوم، جمجمه را سوراخ کرده بود و . دیگر نمی توانم چیزی بگویم. درباره مرگ نباید حرف زد.

چهارم دایناسور بود. جمجمه ای که به کله دایناسور تبدیل می شود یعنی.چرا امروز آسمان آبی و بی ابر، پر از مرگ شده؟ یعنی دایناسور ها.مرده های قدیمی.موجوداتی که از روی زمین محو می شوند.

صبر کن.گربه ترسیده. از دود ها ترسیده. جمجمه انسان می شود دایناسور یعنی

یعنی.

یعنی ما هم مثل دایناسورها، محو می شویم؟ آن دود ها.همه جا را سیاه می کنند؟ آنقدر که دیگر ما پیدا نباشیم؟


لطفا دو پست قبل را نخوانید

(همه در حال باز کردن پست قبل:)

خیلی هم فلافبه. 

خیلی چرند و پرند گفتم.

اصن از کجا معلوم تا فردا زنده باشم؟ واتاشی وا باکا دیسسس

اگه یه مامان کمال‌گرای حسابی داشته باشی، می فهمی حرص خوردن برای کارای عقل موندت یعنی خودت عقب مونده ای. 

فقط باید پاشی. و کار درست بعدی رو انجام بدی(به نقل از فروزن دو)

که اینجا کار درست بعدی از نظر مادرم میشد حمام رفتن. :))

 

خبرای خوب بعدی:

20 دسامبر، یعنی شب یلدا، قراره یه سینمایی جدید و مهم از آکادمی قهرمانی من منتشر بشه

 

امروز یه قسمت غافلگیر کننده از مانگا ناکجا آباد اومد

 

از حجم نتمون 100 گیگ مونده و دو هفته وقت

 

کتلت داریم(#بی_جنبه)

 

و. 

 

روز اوتاکو ها مبارررررررررک

پونردهم دسامبر بر من و شما مبارکککککک

 

سوال:به عنوان یه اوتاکو وفادار، فردا باید یه نشانع اوتاکویی با خود‌ش ببره و هیچ پیکسلیم نداره.

چه کنه؟ 


دیش پاستاریونی رو نگاه کردم.

درباره پسر بچه ای بود که از بچگی تو اصفهان و بریونی بابابزرگش کار می کرده، و به دلایلی مجبور میشه باید پیش بابای ورشکستش تو تهران. بابایی که میخواد رستورانی که مادر پسره، خیلی دوستش داشته رو بفروشه و بره شمال. داستان اصلی، وقتیه که این پسره، با لهجه اصفهونی و زبون پر نیش و لبدوزش می خواد رستوران رو دوباره راه بندازه

داستان، خیلی قشنگ تلاش پسر بچه، سنگ اندازی رقبا، بی اعتنایی و گاهی اشتباهات بزرگتر ها رو نشون میده. ناامید نشدن، ادامه دادن و همیچنینغذای ایرانی این داستان رو جذاب می کنه. هیچ شخصیتی اضافه نیست. موسیقی و بازیگری عالیه و کلا.اگه چشماشون یه ذهر گنده تر بود و یه ذره بیشتر روش کار میشد، منو یاد جنگ غذا ها فقط با یه محوریت داستانی دیگه مینداخت.

چند وقت پیش هم، بمب یک عاشقانه رو دیدم(که همینجا هم توصیه کردم)، که داستان یه پسر بچه بد که عاشق جنگه چون میتونن برن تو زیر زمین و اونجا رو میبینه و

در عین حال داستان یه مردی که با همسرش مشکل داره و اینا.

داشت جنبه دیگری از جنگ رو، که اتحاد برقرار کردن بین مردم، نزدیک کردن دلها، افکار و رفتار مردم نسبت به جنگ و در عین حال، تاثیر جنگ روی بچه ها رو نشون میداد

 

حالا سوال من اینه.

چرا این فیلم ها، باید انقدر کم دیده بشن؟ 

سینمای کودک چه مشکلی داره؟

آیا برای سینمای کودک پتانسیل داریم؟

اگر بله، بلدیم از آن استفاده کنیم؟


اعتراف می کنم

دلیل اینکه این چند وقت همه چی خوب و قشنگ و فلافی به  نظر اومده این بوده که من اصلا چشمامو بسته بودم. چطوری میتونستم ببینم چقدر همه چی داره از پایه فاسد میشه؟

خودم رو با انیمه خمار نگه می داشتم. یه کم کتاب می خوندم که فقط بگم میخونم، و هیچی نمی نوشتم. کتابم عقبه، باید تا حالا هزار بار تمومش می کردم و فقط.همه چی رو تلف کردم. بهترین سال زندگیم، دوم راهنمایی رو دارم تلف می کنم. حتی الان که دارم اینا رو مینویسم می فهمم.

کتابم هیچ مفهومی نداره. داره ها.ولی من از بس بدرنخور بودم که نتونستم اینو برسونم. الان دارم حرف دوستامو درباره کلاس انشا و اینکه هیچی بلد نیستن بنویسن می فهمم.

من یه آدم بدرنخور باکایارو ام. 

از خودم عصبانیم، ولی هنوز هم قصد رها کردن ندارم. همینطالان می خوام بعد انشار این پست قصمت جدید فلان و فلون انیمه رو ببینم.

نمیگم انیمه بده ولی.منو عوض کرده. دوست ندارم عوض بشم. دوست دارم تو همون رویاهای بچگونه بمونم که فکر می کردم میشه با نوشتن کتاب زندگی کرد. 

هلن داره کمرنگ تر و کمنرگ تر میشه. داره بیشتر میخوابه و مریضه. مریض روحی.

من دارم میمیرم.

شایدم بزرگ شدن این بلا رو سرم آورده. آرزو هام واقعی تر شدن. و از این خوشم نمیاد.

 

-*-*-*-*-*-*-*

بذارید از این به بعد به الف بگیم سایه هان؟

از این طرفم داره حالم به هم میخوره. یکی از دوستام ناراحته ولی نمی تونم کمکش کنم تازه حالشو بدترم کردم.

ولی در عوض، یه جا رو تو مدرسه پیدا کردم که نه دوربین پیدام میکنه نه سایه. فقط یه ذره برای رفتن توش لباسم خاک و خلی میشه. ولی خب . این تنها خبر خوبمه.

-*-*-*-*

نظر ها برای جلوگیری از اام بسته است. حرفی، نظری، ناسزایی، چیزی دارید در پیام خصوصی در خدمتم.


دیانای عزیزم

چرا وبلاگت خالیست؟ منتظرم بخوانمش.

بحث را عوض نمی کنم. اصلا هم نمی خواهم به رویم بیاورم که چند هفته(دوتا؟)است که بهت زنگ نزدم.

واقعا مرا ببخش. تا آخر نامه را بخوانی، می فهمی دلم واقعا برایت تنگ شده بود. ولی میدانی.بیشتر دلم برای خودم تنگ شده بود. از ماریا هم بپرسی بهت می گوید، تا بهم زنگ نمی زد، باهم حرف نمی زدیم. باید از همه چیز دور می بودم.

وحالا، خبرها:

شب یلدای فامیلی جمعه شب بود. یلدای اصلی، شب شنبه بود که من و باران دوتایی گرفتیم. تا دو صبح بیدار موندیم و وراجی کردیم. 

یهو گفت:آبجی. وقتی تبلت دستت نیست خیلی بهتری.

حسابی راست میگفتا.

بع هر حال، یلدایت حسابی مبارک.

____

صبح سر کلاس خوابیدیم. هیچ وقت کلاس اونقدر ساکت نبود.

زنگ بعد و بعدش، به بغل دستی گفتم به سایه بگه نیاد دنبالم. 

هنوز تو مود داغان «من یه دختر انیمه ای خنگ و دکو و بدردنخورم»بودم. کلی صدا، همون طور که دارک آنجل تو یه پستی می گفت، تو مغزم حرف می زدن. هیچکدومشونم هلن نبودن. هلن غر میزنه و کمک می کنه. این صداها فقط سرزنش می کردن و تهدید.

به همه جاهای مورد علاقم سر زدم. تونل درختی، قسمت فوتبال دستیا، حیاط پشتی قفل شده(دنیای راز)، شوفاژ قدیمی و فی طبقه دوم(تازه کشفش کردم. نشستم روش پاستیل های بنفشو خوندم. اسمشو گذاشتم خورشید.)(نکته:تازه آنی شرلی خوندم:/)

خلاصه که صداهای توی مغزم اروم و ارومتر شدن.

زنگ سوم خواستم از تو جامدادیم خودکار در بیارم که دیدم به کاغذ توشه. خط سایه بود. نقشه مدرسه و محل های آرامش دهندشو کشیده بود.

خیلی خیلی عجیبه، ولی تو سایه خیلی شبیه همید دیانا! خطش کاملا شبیه تو بود. فانتزی گونه و بانمک. مثل قبلا های تو ریزه میزه است، کمی خجالتیست و ساکت. ولی در عین حال ترسناک *_*

تکه کاغذ حسابی خوشحالم کرد. شاید چون یاد تو افتادم. شاید چون یاد یک گذشته خیلی دور و ریز در افق قدیم افتادم.

___

زنگ بعد، بادکنک کش رفتیم و والی بادکنک بازی کردم. والیبال بادکنکی! یک نقطه چینی آمد در بهترین نقطه بازی، بادکنک را ترکاند. بعد هم از کلاس رفت بیرون. ناگهان لبخند، از داخل جیبش یک بادکنک در آورد و مای ناامید را شاد کرد.

بعدا فهمیدم بچه ها حسابی دلشان پر است. انگار از بچه هایی که پارسال ماژیک تو سطل بازی می کردند، تعهد گرفته اند. و هر جور بازی دیگری هم ممنوع است. واقعا از نا انتظار دارند فقط یک وظیفه الهیی را (درس) بر عهده بگیریم و تمام. چه باکاگونه :)

____

زنگ تفریح چند تا تکه ابر وسط آسمان بود.امروز اسمان خیال پرداز شده بود. ققنوس و غول چراغ جادویی را توانستیم تشخیص بدهیم که زنگ خورد.

ولی راستی زاستی، برای همین است که فکرهای شخصیت های کمیک را داخل یک ابر نشان می دهند.

ابرها، خیالات و حرف های آسمان هستند.

دوستدارت، متاسف و حالا خیلی شاد،

هلن.ن.پراسپرو

____

آن دریا، تا منتها می رود.

تا ابد، تا موج ها می رود.

این دریا، در آسمان دلم،

تا ابرها، تا ابرها، می رود.


- بذار همیینجا تکلیفمو باهات مشخص کنم هلن.

+ می شنوم

- روز بیست و چهار ساعته. ما هشت ساعتشو می خوابیم. شیش ساعتشو مدرسه ایم، و اون شش ساعت دیگشو تلف می کنیم.

+ ای بابا. توهم دوباره فازتلاش و کوشش و با برنامگی گرفتت؟ جنابعالی نمازاتم دیگه سر وقت نمی خونی.

-.

+ یادت میاد قول داده بودی هر شب چند بیت سهراب سپهری بخونی؟ قول دادی کارای روزانتو بنویسی؟ خواب بعد از ظهرتو کم کنی؟ قرار بود به جای انیمه ذخیره کردن بشینی نگاشون کنی یادته؟

- این آخریه رو مخالفم اینا رو برای روز مبادا جمع کردم خوب.

+ اصن اینو بیخیال. شب یلدا پس فرداست می فهمی؟ سه ماه دیگه سال تموم میه و تو هنوز فصل چهاردهمی. کتاب به این قشنگی هیچ حسی درت زنده نکرده. خیلی وقته جرقه رو ندیدی. انشای خوارزمی رو از سر باز کردی. قرار بود امروز به دیانا زنگ بزنی، ولی در عوض یک ساعت با ماریا حرفای چرند و پرند زدی که هیچ تغییری تو زندگیت ایجاد نمی کنه.

-.هلنتمومش کن. عذاب وجدان داره منو میکشه.

+میدونی دیانا چقدر از دستت ناراحته؟ نه نمی دونی. اصلا شاید اونم تو رو به باد فراموشی سپرده باشه. 

- نه نسپرده. احتمالا داره با خدش کلنجار یمره که من زند بزنم؟ نه نزنم و اینا.

+ چرا.چرا داری خودتو تلف می کنی؟ زندگیت داره میگذره، و تو هنوز پشت این لپتاپ مسخره نشستی. انیمه های بیشتر و بیشتری دانلود می کنی، یه پست مینویسی که مثلا  تکلیفتو با خودت روشن کنی.  و به خیال خودت داری حداقل یه کاری انجام میدی.

- به.به خیال خودم؟

+ خودتو پشت حرف اطرافیانت و تعریف های اوکاسان(مامان) قایم کردی که همه به استراحت احتیاج دار. ولی این دیگه استراحت نیست. خواب خرگوشیه.

- وایسا ببینم. قرار بود من تکلیفمو باهات روشن کنم. نه ایکه تو سرم غر بزنی.

+ باکا یارو. ما دو یکی هستیم. بفهم. خیرسرمون قرار بود پرواز کنیم. الان داری لنگا لنگاان راه میری. باکا باکا باکا باکااااااا

 

 

 

 

 

 

 

 

-با.کا؟

- واتاشی واباکا دیس؟

+ آره. تو احمقی. هزار نفر دستشونو جلوت دراز کردن که کمکت کنن ولی تو همنان مثل جن زده ها داری تایپ میکنی.

 

 

 

 

- تاسکته!!!

+هیچکس نمی تونه نجاتت بده دیوونه.

تو لیاقت دوست داشتن میدوریا رو هم نداری.

 

 

- الان چیکار کنم هلن؟

+نمی دونم.

- پس تو به چه دردی میخوری؟

+ به درد غر زدن. :| :| :| :|

:|

::|

:::|

 

- میرم نمازمو میخونم.

+ بعد؟

- بعد.یه قسمت موشی شی نگاه می کنم.

+ بعد؟

- بعد به زوووووووورم که شده یه کم چرند می نویسم.

+قول خواهرونه؟

- قول خواهرونه.

 

پ.ن:این هفته اتفاقات مهم زیادی افتاد. یه نمایش نصفه نیمه، یه انیمه قشنگ، یه حس خوب، کلی حس بد و

این پست صرفا جهت تعیین تکلیف خودم با خودم بود. ببخشید اگر چرند بود، نگران بود، احمقانه بود، و به زودی پاک می شود.

پ.ن:دلم برایت تنگ شده بانو ریحانه. انقدر درس نخوان. یه سری هم به ما بزن.


دوستای پنجم و شیشمم رو می بینم گاهی.

غمگینم براشون.

زندگی مثه سوپرمارکته. تا بچه ای، نمی ذارن بری تو. خودشون میرن هرچی میخوان برات میخرن میارن.

نوجوون که میشی، میری داخل با یه سبد خالی. همههههه چی میتونی برداری. با هرچیزی خودتو پر کنی. عجیبی،درهمی، شادی.

بزرگتر که بشی، سبدت پرتر میشه. دیگه جا برای چیزای جدید نداری. میترسی چیزای قدیمیت رو دربیاری بیرون، چیز جدید بذاری. چیپس توی سبدت نمکیه، چیپس تو قفسه ماست و ریحان. ولی دلت نمیاد از نمکیه دل بکنی. میدونی ماست و ریحان خوشمزه تره. ولی برنمیداری.

پیر که میشی، از سوپر مارکت میندازنت بیرون. همه چیو برمیداری، میری سمت خونه آخر.

 

میبینم دوستام، دوستای قدیمم، شانس نیاوردن. واسشون چیزای درستی انتخاب نکردن، بهشون یاد ندادن چجوری باید انتخاب کنن. هیچکس بهشون نگفت چرا باید زندگی کنن. هیچکس ازشون نپرسید چی میخوان.چرا میخوان.

دوستای تیزهوشانمم، اونا هم براشون غمگینم. مردم واسشون هرچی میخواستن خریدن. هرگز خودشون نیاز رو احساس نکردن. سعی نکردن نیاز رو احساس کنن. از خودشون نپرسیدن ما برای چی اینجاییم. که چی بشه؟ میخوام چی کار کنم؟ چرا باید کاری بکنم.

فقط زندگی کردن.

بعضیامون شانس آوردیم. یاد گرفتیم، فهمیدیم، پدر و مادر خوبی داشتیم، شرایط داشتیم. خدا اجدادمونو دوست داشته یا.

و البته، بهمون قدرت روح رو داده.

قدرت حقیقت جویی رو.

ولی کمن.

خیلی کم.

*-*-*-

بچه بزرگترا، خودشون میرن همه چیو یاد می گیرن، تجربه می کنن، درد میکشن، اشتباه می کنن، ولی در عوض لذت یاددانش به خواهر و برادر رو دارن. 

بچه بزرگترا یاد می گیرن. اگه بخوان، میتونن یه شب از خواهر بزرگتر وراج و حوصله سررفته اشون که صبحم امتحان زیست داره بپرسن:آبجی. چرا بچه های ما اینجورین. عجیب و غریبن. اشتباهن. چرا؟

و تا ساعت یک به حرفای فلسفی و شالوده چهارده سال زندگی خواهر جان گوش بدن :)

-*-*-*

راستش.

من شانس آوردم هلنو داشتم. بقیه هم این شانسو دارن؟ نمی دونم. خدا خیلی عجیب حرف زده. یه جا گفته چشمانشان را کور و گوششان را کر کردیم که حرف ها نشنوند و نور را نبینند.

یه جا گفته برای همه راه هدایت گذاشتیم.

یعنی یه سریا محکومن به شخصیت بده بودن؟؟

انصاف نیست خدا. ما یه مشت شخصیت انیمه ای نیستیم. ما هم آدمیم. یه تیکه از خودتیم. رو ما برچسب نزن.


چطور میشه از شنبه تا چهارشنبه مانگا بخونی،(یه مانگای بییی نظیر به اسم پاندورا هارتز)، پنجشنبه صبح مثل معتادا با خواهر کوچییکت کل یه انیمه رو نگاه کنی، ظهرش بشینی کتاب بنویسی و پدرت به بهانه امتحان ریاضی، همه چیزای قشنگی که تو مغزت بود رو تبدیل کنه به به سری خطخطی، شبش بخوابی، و صبح بیدار شی ببینی اخبار داره نان استاپ تو خونه پخش میشه.

سردار سلیمانی تبدیل میشه به شهید سلیمانی.

اولین واکنش این بود:همونی بود که مامان بزرگ دوست داشت؟ همونی که با داعش می جنگید؟ چطور شد؟

و وقتی فهمیدم چطور آمریکا بدون فکر یه موشک به این گندگی رو فرستاده رو ده تا «انسان»، نمی دونستم باید چی بگم.

خدا بیامرزتش، ما رو هم همینطور.

جنگ آغاز می شود.

تو اینترنت دیدم چهلمش میافته ۲۲ بهمن.

مگه چند سال از جنگ تحمیلی گذشته نامردا؟ 

فقط بگذارید دو نسل بدون بدبختی و جنگ بمیرن دیگه.

ما داریم چیکار می کنیم؟ چچرا اصن می جنگد با هامون.

رویاهامون، زندگیمون، پروازهامون، قراره تو جنگ محو بشه؟

خدایا، یعنی این مقدمه یه پلات داستانی خفنه؟

یامرو(نکن)

یامرو(تمومش کن)

 


بسه دیگه. از فاز تسلیت و غم و اندوه بالاخره یه روزی باید بیایم بیرون دیگه نه؟ 

این دو هفته، حتی اگه اتفاقات عجیب و غریب و پشت سر هم و موشک و شهادت و هواپیما و اتوبوس و دیگر وسایل نقلیه رو حساب نکنیم، میشه گفت سرنوشت ساز ترین دو هفته پاییز و زمستان بود تا اینجا. دو تا امتحان و یه امتحان طرح هلال احمر(دادرس؟) هم مونده که بعد میریم به سراغ مدارس و ترم دوم. @_@(,وی از هوش می رود)

 

 

(هلن وی را با آب قند و سپس سیلی از جا می پراند)

اهان آره کجا بودیم؟

اهان +__+

شرح کارایی که کردم:

۱) امتحانات:تو این دو هفته همه امتحانا رو خوب، یعنی بالای ۱۹ دادم و امکان معدل بیست شدن هست. فقط برای زیست و ریاضی نگران بودم که زیستو خیلی خوب دادم و ریاضی هم اگه مستمر افتضاحم رو خانوم جان یه کاریش بکنه عالی میشود :/، (آخه از ۱۶ رسیدم ۱۹.۵ انصاف نیست بهم مستمر کم بده -_- ) 

۲)کیمیاگر تمام فی ۲۰۰۳: پریروز قسمت ۵۱ رو دیدم و حسابی کیف کردم و حاضرم یک مشت در دهان دو گروه بزنم:۱)اونایی که میگن ۲۰۰۳ افتضاح تموم شد. ۲) اونایی که میگن اد کوتاه موند :)

فاتح شامبالا اگرچه نظرم رو چندان جلب نکرد(مخصوصا از صحنه تجدید دیدار انتظار بیشتر بود و شخصیت نوا خیلی چرند تموم گردید) اما(آما) ادوارد خییییلی کاوایی و کاگویی شده بود و همچنان یه سری نکات اخلاقی داشت، با اینکه خییییلی جای بیشتری برای رشد داشت و انیمیتشم تو ذوق زن بود. باید سینمایی دومیه رو هم بتماشایم.

۳)تمام کردن میزان دو گیگ از نت خانه که دلیلش در مورد دو ذکر شد :/

۴)انیمه و مانگای پاندورا هارتز: به پیشنهاد وبلاگ اوتانا سنپای هم انیمش رو دانلود کردم هم مانگاش. اول نشستم چند ولوم خوندم از مانگا، دیدم هیچی نمی فهمم، خیلی قرو قاطیه. رفتم انیمشو دیدم ‌‌‌یه چیزایی دستگیرم شد. فقط ،۲۴ قسمتش اومده بود، یعنی اصلا فصل بعدی ای در کار نبود. اما (آما) مانگاش تا آخر بود.

و من میتونم بگم، در دو کلمه، نفس گیر بود.

حتی برای کسایی که مانگا نمی خونن و دوست هم ندارن بخونن و کلا اوتاکو هیترن، این یه چیزی بالاتر از واجبه.

خلاصشو بخونید، چیزی نمی فهمید. اوز بزاریوس از یک خاندان اشرافی است که در روز نامگذاری و تولد ۱۵ سالگیش توسط موجوداتی به اسم چین درون ابیس، گودال بزرگی که جای گناهکاران است، انداخته می شود. 

ولی اصلا توجه نکنید. ماجرای اصلی اینه: یه تراژدی صد سال پیش اتفاق افتاده که همه شخصیتهای داستان رو تحت تاثیر قرار داده. تراژدی سقوط پایتخت در ابیس، یا همون چاله عظیم. یه سری موجود به اسم زنجیر یا چین هم درون آبیس زندگی می کنن، که هر آدمی بخواد آینده(و گذشته) رو عوض کنه با اونا پیمان می بنده. این وسط چنج تا خاندان سلطنتی هستن که یه ربطایی به این ابیس دارن که خودتون میخونید.

حالا این وسط اوز از همه جا بی خبر رو چینا میان میگیرن میگن تو به دلیل وجود داشتنت گناهکاری. بعد پرتش می کنن تو آبیس.

شیوه داستان گویی پاندورا هارتز حونیه. یعنی اول یه لایه سطحی از دنیاش را رو می کنه بعد میره سراغ یه لایه دیگه و ضخیم تر. تا آخر همه چیز روی هم قرار میگیره و شفاف دیده میشه. شخصیتاش هرکدوم میتونستن یه مانگتی کامل باشم از بس عمیق و واقعیت و هیچ چیز.تاکید می کنمهیچ چیز اتفاقی و الکی نیست. رنگ موها و چشما حتی، موسیقی انیمه و

انیمه قدیمی هست و انیمیت چشمگیری نداره، ولی طراحیها عالین، مخصوصا تو مانگا. آدم بدون خوندن متنها هم میتونه یه چیزایی دستگیرش بشه. و داستان یه جوری پیش میره که قبل از اینکه مطمین بشی یه چی درسته، می فهمی نیست. شاید تخیلی و اغراق آمیز به نظر بیاد، ولی مثل دنیای واقعی اشوبناکه. 

در عین حال، داستانش به کتاب خودم خییییلی نزدیکه. عناصرش متفاوته ولی همون ماجراست تقریبا، فقط پر و پیمون تر و ملس تر :)

کلا ماجرا طولانیه و احتمالا دوباره و سه بار بخونمش و بیام اینجا یه پست براش بزنم. حتتتتی در سطح فول متال میتونه باشه.

۵) بعد از مورد چهار تکلیفم با کتابم خیلی مشخص تر شد و نشستم به نوشتن. دو سه فصل رو کن فیکن کردم کلا و فصل ۱۶ و ۱۷ هم داره نوشته میشه خدارو شکررررر :) 

از اونجایی که یک کم از کتابم تو بوک پیج هست به این فکر افتادم که چند فصلو اینجا بذارم و نظرات رو ببینم و ببینم با خودم چند چندم. پس منتظرش بباشید #__#

۶)مردی به نام اوه و ملت عشق رو خوندم، که هرکدوم واقعا یه بحث جدا دارن. مخصوصا ملت عشق، اگر چه یه مقدار جو دهنده است و اولش آدم یهویی به تصوف علاقه مند میشه، ولی به سری اشکالات هم داره.

مثلا اینکه نثر داستان نسبتا سنی گونه است، در حالیکه اون زمان باید تشیع هم نقشی میذاشتن تو داستان. نمی دونم از ناآگاهی نویسنده بوده یا عمد، ولی این کوچکترین اشکالشه. پایان کار کیمیا کاملا برخلاف شعارهای ارامانی نویسنده بود مثلا. یا حتی پایان کار عزیز و اللا

ولی در کل یه عاشقانه حقیقی بود. حقیقی به معنای واقعی. مفهوم عشق و اینکه یه سری چیزا مهم نیست و تنها انسان و عشق مهمه، اینا رو حقیقتا درک کردم. از طرف دیکه، داشت تیوری همه آدما میتونن خوب باشن رو بهمون ثابت می کرد، که با اتفاقات اخیر کلا امیدمو بهش از دست دادم.

مردی به نام اوه هم.قشنگ بود. دلچسب و قشنگ، ولی اسطوره نه. 

۷)بستارز(beastars) رو شروع کردم. مجله اینترنتی وارونه حسابی ازش تعریف کرده بود و نقدای مثبتی شنیده بودم، و حتی اسمشو برجسته ترین انیمه پاییز ۲۰۱۹ هم گذاشته بودن. 

داستانش یه جور زوتوپیای عاشقانه و دارک هست، که انیمیتش به خوبی زوتوپیا نیست البته. عشق یه گرگ به یه خرگوش، که نه گرگه وحشیه نه خرگوشه اروم و مهربون. فعلا سه قسمت دیدم و نظری ندارم.

۸)چالش گودریدز: ۱۰۰ کتاب در سال،۲ کتاب در هفته. شرکت نمودم. 

۹)فیلمهای:,خوب بد جلف(ایرانی) و چه بلایی سر دوشنبه آمد(انگلیسی احتمالا) و ۱۲ جوان در حال خودکشی(ژاپنی) رو دیدم و هرسو عالی بودن.(مخصوصا خوب بد جلف خیلی خوش ساخت و قشنگ بود)(فیلم ژاپنیه هم عالی بود. عالی عالی)

۱۰)یه نفرو اوتاکو کردم

۱۱)اهنگهای زیر رو گوش دادم که گذاشتن لینکشون از حوصله بنده خارجه.

Brothers ,full metal alchemist ost

Isabella lullbay, promised never land ost

Zero eclips, attack on titan ost

Lacie, pandora hearts ost

Bury a friend, beilie eilish

چهار تای اول رو در وبلاگ اوتانا سنپای میتونید بیابید.

۱۲)و این بود انشای من که امتحانات خود را چگونه گذرانید:در حال دیدن و خواندن.

کار دوازدهمم:دعوت کردن خوانندگان این پست به چالش انشای:امتحانات خود را چگونه گذراندید.

بیشتر شبیه لیست بود تا انشا البته. ولی. بع هرحال :)


-میبینی هلن؟ همش زیر سر این ناجوانمرداست

+کدوم ناجوانمردا؟ ناجوانمردا که زیادن

_این.بزرگترا دیگه. همش زیر سر ایناست.

+آخ گل گفتی خواهر. آگه اینا نبودن دردسرمون کمتر بود؟

_نه دیگه آنقدر. تو راحتشون میکنی. میگی حالا که وظیفشونو انجام نمی دن، از بین بردن. در حالیکه باید بمونم تقاص کاراشونو پس بدن.

+آخه چه جوری؟ اصلا خدا هم انگار طرف ایناست. تقاص پس نمی دن که!

_نمی دن؟ پس این همه بدبختی چیه سرشون میاد؟ جنگ و بمب و هواپیما و اتوبوس چیه؟ تقصیر بی کفایتی و یای خودشونه. اشتباهاتشون، دروغ هایی که گفتن، همدیگه رو گول زدن.

+به نظرت زیادی نیست؟ خیلی داره خدا بهشون سخت میگیره ها.

_حقشونه حقشونه. ما بچه ها که بدنیا اومدیم که کلا هیچکاره بودیم. هر بلایی خواستم سرمون اوردن، هر جور خواستن عین یه بوم خالی رومون نقاشی کشیدن.

+آخه به هرحال تا ابد که نمی شد خالی بمونیم. 

_اصن قبول. بعدش به جای اینکه بهمون قلمو بدن، گفتن شما ضعیفید. ظریفید. بگذارید بزرگترا همه چیو درست کنن وظیفه شما فقط درس خوندنه.

+آخه چه درست کردنی؟ بدتر دارن همه چیو خراب می کنن. هواپیماهای خراب می سازن، بد رانندگی می کنن، از همدیگه ی می کنن، رشوه میگیرن، تازه رو کله هم چیز میز پرت می کنن بعد خوشحال میشن. اسمش چی بود.امممممکمب؟ پمپ؟

_بمب

+اهان همون. بدبختی اینه که اینکاراشون دامن مارو هم میگیره. ولی خب.مامان بابای خودمونم که آدم بزرگن.

_چه فرقی می کنه؟ آدم بزرگ آدم بزرگه.

+آخه اونا همیشه میگن ما تلاش کردیم لقمه حروم نیاریم، به کسی آسیب نزنیم، کسی رو آزار ندیم.

_همشون همینو میگن. تو باور نکن هلن جانم. تو تو دنیای من زندگی می کنی. نمی دونی این بیرون چه خبره. دروغ میگن. به من، به تو، به خودشون.

+خب ما چیکار کنیم؟ ما که ظریف و ضعیفیم؟

_ما؟ هیچی. فقط میتونیم پست بذاریم تو وبلاگامون، پرنده های آبی پر بدیم، تا بقیه هم بفهمن به آدم بزرگایی که این دنیا رو درب و داغون و خراب تر از قبل دارن بهمون تحویل میدن، نمیشه اعتماد کرد. ما فقط نقشه می کشیم.

+نقشه چی؟

_نقشه وقتیکه همه این مسخره بازیای بزرگترا تموم شد و ابا از آسیاب افتاد، یواشکی بریم کنارشون، آچار فرانسه و پیچ گوشتی ازشون بیم، خودمون دست به کار بشیم.

+ای بابا. سخته که. تعدادمون خیلی کمه. اندازه ده هزار تا گورستان زباله، خرابکاری کردن.

_:/

+:/

_(اه عمیق) ای بابا

+خوردیم به در بسته.

-(چراغ بالای سر) اهان

+چی شد؟

_یه فکری

+چی؟

_(رو به تماشاچیان توی خونه)شما کمکمون می کنید دیگه. نه؟


شبکه سه روشنه. سه چهارمش، پره از مردم. از وحدت و دوستی مردم. از علاقه مردم به کشورشون.

نشانه واقعی یکی برای همه، همه برای یکی.

کشور باید برای مردمش باشه. هر کدوم از ادمای ریز تلوزیون. مردم هم همه باید برای کشور و همدیگه باشن.

خب ما که هستیم. شما کجایید؟

تیکه چهارم تلوزیون، مصاحبه با فرزند و همسر شهیده.

فرزند و همسر شهیدی که زندگیشونو، عزیز ترین کسشونو برای حفظ امنیت از دست دادن. 

نه فقط همین همسر شهید، خواهر و برادراشون، پدر و مادرشون، چه بسیجی چه نه، چه مخالف آمریکا چه موافقش، چه چادری چه مانتویی، یه چیزیو فدا کردن تا در امنیت باشیم.

ولی سوال اینجاست

همیشه باید یه چیزو قربانی کنی تا چیزی بدست بیاری. این قانون اساسی و مبادلع برابر در کیمیاگریه.

ما انسان فدا کردیم، ولی آیا امنیت، شادی، آسایش و . که حقمون بود رو گرفتیم؟ از أین به بعد چی؟


در أین پست ، ماجراهای تابستان انیمه انیمه ایم رو نوشتم(البته،خیلی جاهاش از جمله ماجرای تماشا کردن سول ایتر و هنر شمشیر آنلاین که طولانی بود رو نگفتم) و حالا، مصادف شدن چند تا اتفاق مهم باهم باعث شد شروع کنم به ادامه دادن این پست.

اگه حوصله ندارید رو پیوند کلیک کنید:

درباره کیمیاگر تمام فی: برادری گفته بودم، که برام یه تجربه بی نظیر و عجیب بود. درباره اد و ال، دو تا برادر که قصد داشتن با کیمیاگری، مادر مرده شون رو به زندگی برگردونن و در این حین، خودشون دست و پا و بدنشون رو از دست می دن. و الان دنبال سنگ فلاسفه، سنگی هستن که میتونه همه معادلات کیمیاگری رو جا به جا کنه و با اون بدنشون رو برگردونن. برای اینکار تبدیل به یه سگ ارتش میشه.

خلاصه اینکه، این انیمه یه نسخه اولیه داره(کیمیاگر تمام فی) و یه نسخه دوم(برادری) که من نسخه دوم رو دیده بودم. به عقیده خیلی ها، و بر اساس امار، برادری که از روی مانگا نوشته شده و گرافیک و موسیقی بهتری داره، بهتره و حتی بهترین انیمه دنیاست. برای همین منم زیاد طرف نسخه اول نرفتم. 

کاملا تصادفی، اینور و اونور چند تا تیکه ازشو دیدم و گفتم:اد که همونه، به هر حال به رسم عشق کیمیاگر بودن باید همه نسخه هاشو ببینم و . شروع کردم به دیدن.

(نکته:متن هیچگونه اسپویل بدی ندارد)

اکثرا می گن برادری، خیلی فان تر و شادتر از نسخه اوله، گرافیکش بهتره، و بیشتر حالت شونن گونه داره. تو این نسخه، شخصیت ها بیشترن، اد و آل بیشتر در حال ماجراجویی و اشنا شدن با دنیای عجیب و جذاب کیمیاگر تمام فی هستن، ارتباط دوستانه و تلاش برای رسیدن به هدف رو به تصویر میکشه،(و البته جنگ های خفن استدویو بونز رو) و مثل اکثر انیمه های شونن دیگه ( که قهرمان باهوش و مهربون با تلاش همه رو نجات میده). و در کل، آدم میتونه ۶۴ اپیزود عشق کنه، عشق ^_^

در عوض، سری اول سفریه به درون شخصیت ها. تو برادری، کیمیاگری روشی برای کمک به مردم و یه جور توانایی خاصه، تو سری اول، بیشتر شبیه جادوی سیاهه. مثل بمب اتمی که حتی خود کیمیاگر ها ازش وحشت دارن.

در سری برادری، اد و آل بچه هایی بودن که تلاش می کنن مادرشون رو برگردونن. تو سری اول، بچه هایی بودن که بدون فکر کردن، قانون مهمی رو شکستن. که بعدا هم نتیجشو دیدن. تو سری اول اد و آل تنها تر، واقعی تر، انسانگونه تر و. بودن که رشد خیلی قابل توجهیم داشتن(لبخند موذیانه)مخصوصا از نظر قد 

رشد درونی اد از پسر ۱۲ ساله ای که فکر می کنه قویه و . تبدیل میشه به بزرگسالی که درد و رنج حقیقت زندگی سیاه بزرگتر ها رو دیده. ابن سیاهی، تو برادری دیده نمیشه. در حالیکه  سری اول، با جنگ ایشبال، با مرگ راکبل ها، با همونکلوس ها و دلیل وجودشون، با کارهایی که ارتش با آدما می کنه و نفوذشون روی دنیا و . این سیاهیو نشون میده. اینکه ادمای خوب کارهای بدی می کنن، و ادمای بد از اول بد نبودن.

تو برادری همه اینها شبیه شعار تکرار میشه. ولی در سری اول، به عنوان بیننده اینو لمس میکنیم. جنگ انسان ها با خودشون رو. حماقت هاشون رو و.

حالا برسیم به بحث اصلی. چرا من اینهمه درباره انیمه وراجی کردم اونم وقتی همه پست ها درباره شهادت سردار و . هست.

از هر چه بگذریم، سخن یار خوش است. منم آخرش به همین موضوع رسیدم.

راستش، برادری با اینکه قشنگ تره، به یاد موندنی بودن نسخه اولیه رو نداره. چرا؟, چون نسخه اول ۲۰۰۳، جهان شمول تره. همین الان، من دارم عین اتفاقات فول متال ۲۰۰۳ رو می بینم. قهرمان هایی که فدا میشن(مایس)، ملت هایی که متحدن، ملتهایی که نیستن(ایشبال و امستریس،). ادمای عجیب و غریبی که فقط دنبال خونن(کیمبلی و آرچر)، گروه عظیمی از مردم که دنبال یه هویج راه افتادن. هر کدوم هم دلایل خودشون رو برای دنبال کردن هویج دارن(ارتش) قهرمانی که نمی دونه باید چیکار کنه. زندگی خودش، عزیزترینش یا گروه زیادی از مردم. (اد)

کشتن درسته یا نه؟ اگه در راه علم باشه چی؟(تاکر) اگه در راه کمک به مردم دیگه ای باشه چی؟(موستانگ) اگه برای انتقام و خونخواهی باشه؟(اسکار)

لحظه به لحظه انیمه.

این سوالات رو تو ذهنم ایجاد کرد.

چی قراره بشه؟ میتونیم با عذاب وجدان مرگ گروهی آدم کنار بیایم؟ اصلا باید همو بکشیم؟ تقصیر کیه؟

(اسپویل)

 

 

 

 

تقصیر همون کیمیاگرانیه که اشتباهاتشون همونکلوس بوجود اورده، و شرش داره به خودشون بر میگرده؟

 

 

 

 

(پایان اسپویل)

 

آیا این واقعا مبادله برابر و هم ارز در کیمیاگریه؟

کیمیاگر تمام فی ۲۰۰۳ و دنیای واقعی بهم یاد دادن که:

هر چقدر پول بدی همونقدر اش نمی خوری.

 

برای توضیحات بیشتر درباره برادری و فول متال الکمیست، اینجا را بخوانید


چهارشنبه ها معمولا برایم خیلی قشنگ و شاد شروع می شود، و پر انرژی به داخل سرویس می رسد و سپس با چشم درد گرفته از کتاب خواندن در ماشین درب خانه مان را می زند. 

دلیل پر انرژی بودنم، کلاس تفکر زنگ سوم و فیزیک پیشرفته زنگ آخر است.

کلاس تفکر، کلاسمان را گرد و کنفرانسی می چینیم و بحث می کنیم. معمولا آخر بحث ها من با عصبانیت یک نطقی می کنم و زنگ ناگهان می خورد. اصلا به همین معروفم در کلاس.

بحث امروز از این شروع شد که کایچو(رییس شورا) سخنرانی باحالی جلوی معلمان و اولیا و بقیه شورا ارایه داده طوریکه خانم مدیر هم که کلا از جنس دختر نفرت دارد و ضعیف می پندارد(دلیلش می تواند پسر نقطه چینش باشد که تعریفات خوبی از او نمی شود، یا نفرت شخصی است) حسابی تحت تاثیر قرار گرفته.

خلاصه اش می شد اینکه ما سمپادی هستیم، مریخی نیستیم. بچه ها ۱۴ ساله ای که می خواهیم از نوجوانیمان لذت ببریم و استفاده کنیم ولی شما دارید از نوجوانی ما سو استفاده می کنید. 

اینکه والدین با وجود این همه فشار و استرس به بچه ها استرس فقط نمره بیست وارد می کنند (که کاملا در خانواده من هست) و برای انتخاب رشته بهمان فشار وارد می کنند و با زبان بی زبانی می گویند اگر نروی تجربی به درد نمی خوری

که راست می گویند. چون انگار یک بزرگتری چیزی نیست بیاید دست ما را بگیرد و کمک کند راه برویم. مشاورمان که کلا پرت است از ماجرا. بزرگترها هم که . انگار باید خودمان کاری به حال خودمان بنماییم.

بعد بحث کشیده شد به اینکه چرا درس می خوانیم. بچه ها انگار فکر می کنند در آینده قرار است کارهای زندگیشان بشود لباس شستن و غذا پختن و کارهای عادی مثل خرید رفتن. آن وسط مسطها هم یک شغل پر در آمد و پشت میز نشینی(ترجیحا پزشکی) داشته باشند و چند ساعتی بروند سر کار و بیایند خانه.

نمی دانند ما مثل پدر و مادرهای مان نیستیم. ما در عصر علم زندگی می کنیم.کارمان ساخت است. ساخت ساختمان ها، دارو ها، پوشاک، آثار هنری، ربات ها، کتاب ها، قوانین، کشور ها. برای همه اینها هم به علم نیاز داریم

معلم ها هم نمی دانند که اصلا هدف ما از خواندن این درس ها، نوشتن کلمه به کلمه کتاب نیست و عوض کردن جمله بندی نباید به کثر نیم نمره منجر شود.

آموزش و پرورش هم نمی دانند که مدرسه کارخانه ساخت نیروی انسانی نیست. خانه ای برای رشد و رسیدن ما به کمال است

ایتها را در ۵ دقیقه گفتم و زنگ اخر، موسیقی پس زمینه حرف هایم شد. بچه ها که رفتند بیرون، من و آریا و یاسی ماندیم میز ها را مرتب کردیم. آریا گفت:چرا سعی می کنی به اینا بفهمونی اینا رو. نصف بچه های این کلاس اصلا نمی خوان.ههییییچ کاری بکنن. اونایی هم که می خوان و لیاقتشو داشته باشن خودشون به این نتیجه می رسن دیگه.

خشکم زد. هیچ وقت فکر نمی کردم آریا همچین چیزی بهم یاد بدهد. یاسی در کمال حیرت گفت:منم حرفاتون قبول دارم. ولی بقیه

و یاسی از کسانی بود که فکر می کردم به این چیزها فکر هم نمی کند.

چهارشنبه طور دیگری هم غافلگیر کرد. کسی که به نظر من همه زندگیش گرفتن نمره کامل و راضی کردن والدینش بود، وسط بحث گفت:اصلا شاید ما نخوایم بریم تجربی

آدم ها آنطور که فکر می کنید نیستند

اخرین بدبختی چهارشنبه، خانم زیست بود که اصرار داشت نیم نمره سرنوشت سازی(که باعث بیست شدن کارنامه ام می شد) را که اشتباهی بهم کم داده بود، به بهانه اینکه نمره ها رد شده، بگذارد برای ترم بعد. گفت:پراسپرو تو که به این نمره نیاز نداری. اذیت نکن دیگه(و نگاهی عمیق)

من گفتم:خانوم این انصاف نیست. اگه فیزیک و شیمی مو کم بشم .

گفت:خب اشتباه بوده دیگه

گفتم:ای بابا. از همون اشتباه های انسانی معروف 

خانم زیست نسبتا بداخلاقمان لبخند پوزشگرانه ای زد و یک«ببینم چیکار میتونم بکنم» بهم تحویل داد :/

همین بود حرف هایم

نکته:یک پست هم اکنون در پیش نویس هایم خاک می خورد، پر از ناامیدی. قرار بود صبح منتشر نمایمش که به دو دلیل منتفی شد

یک)یک کتاب قشنگ به دستم رسید که ناامیدی هایم را شست. بچگانه ولی قشنگه «طلسم ارزو» داستان های گریم و اندرسن هست به زبان دیگر، که یادم انداخت زمانی برای چی کتاب(قصه)می خواندم

دو)شب که برق ها خاموش شد، توی تخت غلت زدم به سمت دیوار و با یک خرگوش عظیم الجثه روبه رو شدم که به دیوار تکیه داده شده بود. البته از نوع پارچه ای. تنها عروسک کلللل دوران کودکیم، رابیت که نمی دانم چطور آمده بود روی تختم.

رابیت اول، وقتی شش سالم بود توسط باران سه ساله یک روز صبح داخل شومینه انداخته شد و سوخت. هنوز یک دست و یک پا و دو گوش سوخته اش را یادم است، و تا مدتی تاثیر عجیبی رویم داشت. جمله مادر جان در جواب ناله:«نندازش اون تو» هنوز یادم است،«سوخته دیگه. چه کارش کنیم»

رابیت دوم، تقریبا شبیه رابیت اول بود و توسط خانواده از شیراز خریداری شد «این رابیته 

​دیگه. بردیمش شیراز جراحیش کردیم حالش خوب شد.»

حالا رابیت دوم با چشم گوی مانند سیاه به من خیره شده بود، و همه خاطرات کودکی و بی خیالی هایش در ذهنم عبور کرد و جایی برای غم نگذاشت.

تازه، بعد از پاندورا هارتز ارادت عجیبی به خرگوش های عروسکی پیدا کرده ام :)

 

پس دلم خواست بپرسم، آخرین باری که عروسک بازی کردید کی بود؟


آقایون و خانوما. خیلی چرت و پرت نوشتم. فقط حوصله سکوت کردنو نداشتم.

 

نمی فهمم چه مرگمه

همه ناراحتن. منم.احساس عجیب و غریبی دارم، ولی ناراحتی نیست. نمی دونم چیه. عین انه همین الان بهم بگن باران مرده. اونوقت من فقطنمی دونم باید چیکار کنم.

این حالت رو که تصور کردم،دیدم حتی اگه این خبرو واقعا بهم بگن، شاید یه همچین حالی پیدا می کنم. بی روح و بی حس. شاید اصلا شونه بندازم بالا و بگم:«خب که چی؟ من چیکار میتونم بکنم؟»

از اونطرف، عذاب وجدان دارم که همچین احساسی دارم.

از اون بدتر امروز مدرسه رفتن بود. همه عادی بودن، از هم می پرسیدن، می خندیدن، و من فقط احساس می کردم گم شدم. فوقش بهم بگن دیدی هواپیما چی شد؟ بعد تحلیل و نقد پدر و مادرشونو بیان به اشتراک بذارن.

خودمم به خودم اومدم دیدم یه جورایی رنگ اونا شدم.

ضربه آخر سایه بود. من حرف هواپیما رو پیش کشیدم، و سایه به دلیل علاقه زیادش به جملات زیبا و به اصطلاح«دکلمه گونه ولی تلگرامی» داره، چند تا از اون جمله ها گفت.

دلیل دردناک بودنش این بود که شبیه بچه ای بود که با لبخند بخش مرگ رومئو و ژولیت رو بلند خوانی کنه. یه حالت.ترسناک و دردناکی داشت که نمی تونم بگم یعنی چی.

اصلا نمی تونم هیچی بگم. یه چی(که هلن نیست) میگه بیخیال. اینهمه آدم میمیرن اینام روش. یه چی میگه تو چیکار میتونی بکنی حالا؟ یه چی میخواد خودشو تو کار خفه کنه. یه چی، که فکر کنم هلن واقعی باشه، نشسته تو مغزم زل زده به سفیدی جمجمم و نمی دونه باید چیکار کنه.

فعلا اون یه چیه که از بقیه قوی تر بود کشوندم دم لپتاپ، گفت هر چی میخوای بنویس. منم دارم یه چیزایی مینویسم که نمی دونم چیه. اصلا.نمی دونم چیم. کیم. تا حالا به چی باور داشتم. 

یه چیز دیگه می گه بهم تریپ غم بر ندار، برای همین میگم، تریئ غم نیست. اصلا غم نیست. نمی دونم چیه. انگار یه ساختمونی بودم که به یه آجر کوچولو و بی اهمیت بند بود. حالا زدن آجره رو انداختن و من نمی دونم چی میخوام.

-*-*-*-

مامان یهو زنگ زد

-بله.؟

*سلام. رسیدی خونه؟

- نه به گوشی ای که مخفیانه خریدم زنگ زدید.

* آهان آره. (خنده.)میگم  از بین اینا کدوم قشنگه بخرم. صد سال تنهایی، ربکا، جنایات و مکافات، بلندی های بادگیر.

-مامان؟ @__@ کجایی؟

*تو پمپپ بنزین می فروشن. گفتم بخرم یدونه با هم بخونیم.

- مامان مشکوک میزنیا. امروز صم خیلی مهربون بودی.

*(خنده) اه واقعا؟ خب کدوم خوبه؟

- جنایات و مکافات خوبه، صد سال تنهاییم خوبه. اون دو تای دیگه رو داریم.

*باوشه. خداحافظ.

-مامان.الو مامان؟

قطع کرد :/

چه خبره به نظرتون؟

*--------*

پ.ن:19 پست در فولدر قتلگاه :|

فک کنم زیاده.

 

 

 

لطفا شده یه :| خالی هم بذارید. الانه که از سکوت دیوونه بشم.


گفت:بیا بخوابیم روی برف.

گفتم: فرشته نمیشه

خودش را پرت کرد روی برف نرم و گفت:عیب نداره.

کنارش دراز کشیدم. به آسمان خاکستری خیره شده بود. نمی دانم آنجا چه می دید. ولی حواسش اینجا نبود. چشمش را بست و هوای سرد را باسر و صدا نفس کشید.

به تقلید از او چشمم را بستم، تازه داشتم تمرکز می کردم که ناگهان. چیز گنده و سفیدی روی صورتم فرود آمد.

جیغ زدم و بلند شدم. برف را از سر و رویم تکاندم و رو به آزاردهنده ام داد زدم:مثلا داریم از هوای برفی لذت می بریما! رو به او چرخیدم تا بگویم:مردم اصلا چیزی از احساس شاعرانه زیر برف حالیشون نمیشه اه!

ولی او کنارم نبود. بهت زده دنبالش گشتم. دیدم چند متر آنطرف تر، دنبال پرتاب کننده برف می دوید. با جیغی از هیجان، برف را قاطی آب و گل توی صورتش پاشید. یک نفر از پشت سر به سمتش گلوله پرت کرد. با شادی فریاد:حمللللهههههه سر داد. و با دست بدون دستکش، رفت که دشمن را از پا دربیاورد. خندید:«انتقام سخت!»

خنده اش از ته دل بود. خنده اش لابه لای دانه های برف می رقصید و  روی رد پاهای شتاب زده می نشست. چهره اش گلگون بود. مثل قطره خونی روی بی نقصی برف. موهایش در هم ریخته بود. از برف و باد، مثل دریای کوچک و سفیدی از مقنعه اش بیرون زده بود. کتانی سبزش خیس خیس بود.

آنقدر محو حضورش شده بودم، که وقتی تکان تکانم داد:«ادم برفی درست کنییییم» نزدیک بود با صورت بیافتم روی یخ. 

آدم برفی درست کردیم. به جای هوبج شاخه درخت بود. خیلی هم کوچولو بود، ولی او مصرانه گفت:«قشنگه. اسمشم یوکیه. یوکی یعنی یخ» لبخند زدم

 

، داشتم مقنعه خیسم را روی بخاری خشک می کردم، همه کلاس یا به آه و ناله خستگی افتاده بودند یا مشق های ریاضی را از روی هم می نوشتند. جوراب خیسش را در آورده بود. کاری هم به کسی نداشت. پای بی جورابش را چسباند به شوفاژ قدیمی، و بی مقدمه با لحن مخصوصش گفت:«ایکاش خرس قطبی بودیم نه؟ واقعا چقدر خدا بین خرسا تبعیض قائل شده. خرسای قهوه‌ای بیچاره کل زمستونو خوااابن. فکر نکنم هیچوقت دیگه انقدر بهم خوش بگذره. حالاخرسای قهوه ای که اصلاااا برف ندیدن رو حالا درک کن.»طوری لپهایش را از حرص خدا باد کرد انگار مهم ترین مشکل کل کهکشان الان دلشکستگی خرسهای قهوه ای است.

آخرین لحظه ای که قبل از داخل کلاس شدن دیدمش، داشت با خانم ناظم سر برفبازی بیشتر چانه می زد. در را پشت سرم بستم و روی صندلی ۱۴ لم دادم. 

ولی راستی راستی، خرس های قهوه ای خیلی بدشانسی آوردند. نه؟


شمس از او پرسید: " چه شده. اتفاقی افتاده است؟ "

سدید گفت: " نه. بی جهت غمگین هستم."

شیخ گفت: " در این جهان، روح بشر پیوسته افسرده و غمگبن است. هر روح قبل از فرود آمدن به دنیای بدن، در دنیای فرشتگان منزل داشته است. هنگام داخل شدن به بدن، روح به دو نیم تقسیم می شود. یکی در آسمان باقی می ماند و دیگری در بدن فرود می آید. به همین دلیل است که در این جهان، بشر پیوسته افسرده و غمگین و در کست و جوی نیمه ی دیگر خود است. انسان وقتی به سعادت می رسد و خوشحال می شود که با نیمه ی آسمانی خود متحد شود و به منزلگاه ملکوتی خود برود."

سنجاقکی نشسته بر کف استخر، فریبا کلهر

+  


۱) بازارچه شرکت کردم. زیتون پرورده و پوستر های کوچولو(ازینا که میزنن طرفدارا رو دیوار اتاقاشون) فروختم.

۲)فهمیدم هرگز نباید بازارچه شرکت کرد. مخصوصا با یه شریک. همه پولاتون قاطی میشه. نمی توانید درست حساب و کتاب کنید. 

۳)سوار سرویس شدم. راه افتاد. دیدم که.ای دل غافل. فقط یه سوپر حواس‌پرت مثه من میتونه با هودی و کاپشن از کلاس بیاد بیرون و با کاپشن خالی بشینه تو ماشین. هودیشو تو راه با انداخته یا جا گذاشته.

۴)اومدم تو خونه. مامان خیلی خوشحال و سرحال، منم داغون و خسته. گفت حدس بزن چی شده؟

 

آقا ماجراش طولانیه. 

فقط بگم (لبخندی ذوق مرگ از یک گوش تا دیگری) لپتاپ عزیزم رسید

و من الان یه آدم لپتاپ دارم

:)

یه نوجوون اوتاکو و نیمه نویسنده ی لپتاپ دار

:)

 

 

 

کسی اسم، برای لپتاپ مشکی با کیبورد نقره ای_مشکی، سراغ داره؟


خب.اگه به بالای صفحه دقت کرده باشید یه بخش جدیدمی بینید به اسم anime board. این بخش فقط مختص انیمه هاییه که می بینم و پست میذارم و لینک می کنم اونجا. 

در واقع،به عنوان یه چالش شخصی، می خوام هر هفته یه پست انیمه ای بذارم تا یه قدمی برداشته باشم در راه اوتاکو گری.

ممکنه مطالبم یه ذره قر و قاطی باشن، پس از الان معذرت می خوام.

 

انیمه و مانگا چه هستند:با یک سرچ راحت در اینترنت می توان فهمید انیمه، یعنی انیمیشن ژاپنی و مانگا هم به معنی کمیک های سیاه و سفید ژاپنیه. معمولا اگه گیر یکی از این دو تا بیفتی، در دنیای خفن مدیای ژاپنی غرق می شی. مثلا گیم ها، لایت ناول ها، کاسپلی کردن، و حتی ممکنه به مانها و مانهوا(کمیک چینی و کره ای) علاقه مند بشید. درواقع شبیه یه گروه مافیای بزرگه که همه شون به هم متصل هستن. یه دنیای رنگارنگ ک خیلی راحت میتونی با یه ذره زیاده روی توش غرق بشی.

میشه انیمه رو اصلا یه جور فیلم در نظر گرفت. نه یه رسانه خاص. یه وسیله برای پیشرفت تون. مثل کتاب و هر مدیای دیگه ای. چیزی که انیمه رو از این ها متمایز میکنه، کشور سازندش نیست. روش بیان مطالب و گرافیکشه.

طراحی و نقاشی، یکی از مهمترین دلایل خاص بودن انیمست. استفاده از طراحی دوبعدی و پر جزییات کلی انیمه رو جذابکرده.

در ضمن، انیمه غافلگیر کننده است. تو مدیای آمریکایی، میشه تو ه دنیای عجیب ماجراجویی کرد، یا تو ذهن شخصیت ها و گذشتشون. نمیشه هم تو یه دنیای اکشن و خفن پر از جنگ بود، هم تو یه مدرسه با یه ماجرای عاشقانه ساده و آروم. در حالیکه انیمه بهمون ثابت میکنه وقتی شخصیتا تو یه دنیای دیگه گیر می افتن، میشه همزمان داستان پیشرفت تکنولوژی دنیا، ورزش و عشق رو تعریف کرد. میشه قوانین رو جا به جا کرد. یه پسر دبیرستانی میتونه قاتل بشه. یه بی قدرت می تونه قهرمان بشه و.

در انیمه، مفهوم هایی رو بارها و بارها تکرار میکنن. عقایدتو به چالش میکشه. همزمان بهت زندگی های دیگه ای رو نشون میده. میخندونتت و می گریونه.

موسیقی انیمه، چیزیه که درکنار انیمه بهش معنا میده و بولدش میکنه. طوریکه کمتر اوتاکویی اوپنینگا و اندینگا رو (تیتراژ های اول و اخر)اسکیپ می کنه و خیلی از اوتاکو ها برای گیر آوردن موسیقی متن ها خودشونو به کشتن میدن. 

گوش کنیم

دوبله هم.که نگم براتون دیگه. صداگر های ژاپنی به جز یکی دوتا استثنا یه چیز دیگن. طوریکه به همه پیشنهاد میدم اگه انیمه ای خواستین ببینین، اول ژاپنی. اگه یافت نشد فارسی. اگه بالاخره نشد و نتونستیدپیدا کنید، کلا بی خیال اون انیمه بشید. چون دوبله انگلیسیش. ببیییییب.

(پ.ن:یه نکته ریز اینجا بگم. به نظرم راز موفقیت انیمه ها اینه که هر کس کار خودشو عالی انجام میده در مراحل تولید یه انیمه. آهنگساز، خواننده، دوبلور، نویسنده، کارگردان، طراح شخصیت و طوریکه آدم بعد دیدن هر  انیمه، میره مثلا آهنگساز انیمه رو گوگولی میکنه(گوگل) و بقیه انیمه هایی که اون آهنگشو ساخته رو هم میبینه :|«این داستان واقعیست»)

 

حالا. ما فرض میکنیم شما قصد دارید یه مزه انیمه رو بچشید ببینید اصن چطوریاست. خب. من بهتون این انیمه ها رو پیشنهاد میکنم. کوتاه، قشنگ، چسبنده و همه چی تمام کلا.

اگه سینمایی می خواید:

میرای نو میرای(با خانوده یا حداقل خواهر و برادر)

ماکیا

نام تو

اگه سریالی 12 قسمتی می خواید:

ناکجا آباد موعود(ضروری به شدت)(ماجراجویانه، پر رمز و راز، معمایی تقریبا، شونن)

کاگویا ساما، عشق جنگ است(عاشقانه، کمدی)

آنوهانا(درام. عاشقانه. برشی از زندگی، غمگین)

 

خوش بگذره. و قول میدم دفعه بعد دست پرتر بیام. فعلا هیچی تو مغزم نیست :)


دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم

از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من.نمی دانم.

مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.

ببینید. شاید این یک توهم باشد. ولی من همیشه در حال کمک کردن بودم. از بچگی، به دوستهایم کمک می کردم. به درخواست معلم پیش همه بچه ها نوبتی می نشستم ودر درس کمکشان می کردم. دارم به دیانا کمک می کنم نویسنده شود. به سایه کمک می کنم خودش را پیدا کند. به ماریا کمک می کنم اوتاکو شود و به چرت و پرت های بقیه گوش ندهد. به دوقلوها هم شاید کمک می کنم.نمی دانم چطور. ولی حتما یک سودی بهشان می رسانم. یک جور سود معنوی. به باران کمک کردم نمره ریاضیش را از ۱۶ برساند به بیست درخشان. کمکش کردم دنیا را بفهمد.

ولی حالا که بیشتر از همیشه به کمک احتیاج دارم.نمی دانم. نمی دانم از چه کسی کمک بخواهم. نمی دانم چطور. نمی دانم چرا اصلا آنها باید بخواهند کمکم کنند. نمی دانم اصلا کمک می کنند. اصلا می فهمند؟نمی دانم اصلا برای چه کمک می خواهم.

،،،،،،،،،

هر روز بیدار می شوم. به زور وضو می گیرم و نماز می خوانم. فقط نماز صبح می خوانم. بقیه نماز ها را نمی توانم بخوانم. نمی دانم چرا.

در راه سرویس تصمیم می گیرم که امروز باید یک گوشه بنشینم و فکر کنم. به خودم بیایم. از این رخوت و تنبلی بیرون بیایم. 

_یعنی دیگر از خودت فقط و فقط انتظار نمره بیست داری؟ پس آرزوهایت چی؟

ولی آرزوهایم را یادم نمی آید.

تا وارد کلاس می شوم قول هتیم یادم می رود. نیم ساعت اول صبح را به چرت و پرت گویی با دوستان می گذرانم. تا اینکه اصلا یادم می رود قولم را. همرنگ دنیا میشوم. به رنگ صورتی جیغ و زشت.

ظهر که به خانه بر می گردم. خودم را لعنت می کنم. وای مثل یک زامبی کلید را از جیب سوراخم در می آورم. ناهار می خورم. می خوابم. بیدار می شوم. چند تکه مشق می نویسم. با تبلت ور می روم. چیزی می خوانم. ساعت نه و نیم با همگروهی خوارزمیم تمرین زبان می کنم. چرت و پرت هایی در واتساپ برای هم می فرستیم. تا ۱۲ تبلت به دست دارم. فن فیکشن می خوانم. احمقم. فن فیکشن کیمیاگر تمام فی است. خیلی احمقم. می خوابم. و دوباره.

حتی یادم می رود باید گردنبند قلبی پاره ام را درست کنم و هرروز بیاندازیم گردنم. یادم می رود ادای «من یه دوست خیالی به اسم هلن دارم» را در بیاورم. 

اصلا مگر من یک قهرمان شونن خفنم؟ من فقط یک دختر خوب آلود و احمقم.

،،،،،

_نیم ساعته یک کتاب ۱۴۴ صفحه ای را اول صبح در سایت مدرسه تمام کردم

_من و همگروهی، تمرین زبان می کنیم. ولی خودمان را گول میزنیم.

_کتابخانه مدرسه تا چهارشنبه با تلاش های بی وقفه من راه میافتد. خانم پرورشی می گفت سخنرانی که سر صف برای بچه ها کردم «کاریزماتیک» بود.

_اگر به بالای منو نگاه کنید یک بخش جدید می بینید. تا فردا پست این هفته را آماده می کنم. باید بکنم

_می دانم که یک احمق تنبل همچین حقی ندارد. ولی دارم ناروتو و سریال انه را نگاه می کنم.ناروتو مثل یک بچه شیطان و رو مخ است که ناگهان به خودت می آیی و میبینی خودش را در دلت جا کرده، و انه خیلی دپرس تراز کتابش است. خیلی دردسرهایش بیشتر است. ناامید تر و عصبانی تر است. ماریلا زیادی مهربان است. و بینی که انه انقدر بهش افتخار می کرد، خیلی زشت است. خیلی طرفدار فمنیسم است و اصلا با انیمه اش قابل مقایسه نیست

ولی هنوز هم انه است.


نمی دونم، انگار اتفاقات پست قبلیم رو مغزم سایه انداخته و نمی خواد بره بیرون تا زمانی که ازش بنویسم.

باید بگم خودم منظورم رو از این پست، تا زمانی که این کامنت فوق العاده رو از گربه سنپای نخونده بودم، نفهمیدم. 

از لازمه های یه هانابی واقعی: کیمونو:) و یه عشق بزرگ تو قلبته. تا بتونی زیر آسمون تاریکی که غرق نوره و گوشایی که از صدای انفجار کر شده ازش لذت ببری:)

 راست راسته. حالا قسمت کیمونوش زیاد مهم نیست. چون بالاخره، پتو مسافرتی رو میشه کیمونو تصور کرد.

ولی قسمت عشقش چی؟

 

یه جور دیگه بگم.

چی باعث میشه نوجوون های ژاپنی کل تابستون برای هانابی آخرش منتظر بمونن، وانقدر تاثیر عمیقی رو فرهنگشون داشته باشه که جای جای انیمه هایشون به چشم بخوره

مگه هانابی چیزی بیشتر از آتیش بازی ساده است؟

چرا هیچکس تو ایران برای آتیش بازی 22 بهمن هیجان نداره؟ بالاخره یه اتفاق هیجان انگیز و قشنگ و نمادینه برای مردم.

مثلا پدر بنده:چرا نذاشتی برم هانابی رو ببـــــــینم؟؟؟ :(

- هانابی چی؟ برو بابا دلت خوشه.

پس تکه گمشده پازل می شود:دل خوش.

یا به قول بیگ کت، یه عشق بزرگ توی قلبت.

نسبت به اون نورهای درخشان و ناز که توی آسمان تاریک تاریک شبگونه پرواز می کنن.

نسبت به آدمایی که دارن باهات نگاهش میکنن.

نسبت به خودت

عشق برای دلیل اصلی این آتیش بازی.

ihkhfd


صدای توپ

بوم

بوم

شترق

بوم

همین پریروز شبی در مدرسه یکی دیده بودم.

ولی خب کم بود.

فقط یک دانه بود.

باید دنبالش می رفتم.

از بالکن معلوم نبود

از پنجره آشپزخانه هم.

صدایش همچنان می آمد.

بوم.

بوم.

صبر نکردم.

خانه پر از پتو مسافرتی است.  یکی را انداختم روی دوشم و دویدم پایین.

در  منتهی به کوچه را باز کردم.

هیچکس نبود.

درخت کاجی که خیلی دوست داشتم، قد علم کرده و جلوی هانابی که بیشتر دوست داشتم را گرفته بود.

دویدم وسط کوچه تا ببینمش.

نور کمرنگ زردی دیدم.

 صدای بوم.

بوم.

ولی همه اش را ندیدم.

صدای پا آمد.

دویدم توی حیاط. ولی پدرم بود. به خشکی شانس.

مرا فرستاد توی خانه.

هانابی را ندیدم.

دیگر هرگز نمی توانم ببینمش.

هرگز.

هرگز.

اگر هم چیزی شبیهش را ببینم، شاید دیگر برایم هانابی نباشد.

دیگر مراسم قشنگ و شگفت انگیزی نیست که بالای سر مردم کیمونوپوشی آنسوی آسیا به پرواز در میاید.

فقط . اسمش می شود آتش بازی.

دیگر برای من هانابی نیست.


خب. این پست باید جمعه میمومد ولی خب.نیومد دیگه. ببخشید :)

این قسمت رو بحث میکنیم سر ژانرای انیمه. یه سری از اوتاکو های ژاپنی، ژانر خیلی براشون مهم هست. یعنی اینطوری که تو my anime list(فیلتره لینکش نکردم) الکی سرچ میکنن مثلا انیمه عاشقانه یا مثلا شونن آی و نتایج جست و جو رو بررسی میکنن تا یه انیمه خوب شکار کنن. 

ژانرای انیمه پر از انشعابه. حدود 10.000 انیمه سال 2016 گزارش شده، که تا حالا باید یه 15.000 تایی شده باشه. برای همین هر انیمه ای در هر موردی که فکرشو بکنید میتونه ساخته شده باشه و شما خبر نداشته باشید.

توجه:من فقط ژانرهای خیلی برجسته یا اونایی که فقط تو انیمه ازشون داریم، نه تو فیلم یا کتاب ،معرفی میکنم.

پس حالا، ژانرها:

شونن:شونن در لغت یعنی پسر جوان. این انیمه ها برای پسران زیر 20 سال ساخته میشه، ولی مخصوص اونها نیست.(اصلا مخصوص اونها نیست.) و داستانش معمولا یه پسر، یا گروهی از دوست ها با رهبری یه پسر هست که معمولا گذشته تلخ یا سنگینی داشتن و الان دارن برای رسیدن به هدفی تلاش میکنن. 

از اولین شونن هایی که من میشناسم، و خیلی از شونن های بعدی کپی برداری از اون هستن، ناروتو و وان پیس هستن. نارتو دو بخش ناروتو و ناروتو شیپودن رو داره که درباره یه پسر یتیمه که میخواد رییس روستا(هوکاگه) و یه نینجای بزرگ بشه تا مردم بهش احترام بذارن. وان پیس هم یک انیمه تا حالا 960 قسمتیه که داستان مانکی دی لوفی رو میگه که میخواد رییس ای دریایی بشه و قدرت کش آوردن بدنش رو داره.

در انیمه های شونن درباره تلاش و اهمیت دوستی و اتحاد معمولا بحث میشه. بهترین انیمه های شونن اونایی هستن که این مفهوم رو یه طور جالبتر، بچسب تر و دلنشین تری انتقال بدن. و البته، شخصیت پردازی و دنیاسازی خییییلی خوبی باید داشته باشن. چون معمولا پلات خیلی پیچیده و جذابی نمیشه ازشون انتظار داشت. و الیته استودیو سازنده هم بسیووور مهمه چون نصف مزه شونن ها به مبارزه های دقیقشونه.

یه نکته دیگه ای هم اینکه من خودم دیدن انیمه شونن رو از مانگا خوندن بیشتر دوست دارم. بدلیل افکت ها و مبارزه ها، و مسویقی و صداگذاری فوق العاده البته.

بهترین انیمه شوننی که خودم دیده باشم(توجه کنید که انیمه ای که از این و اون شنیدم معرفی نمی کنم) یکی کیمیاگر تمام فی(نسخه برادری و غیربرادری) هست که کلا فازش از این شونن های گانباره گونه(گانباره=موفق باشی) خیلی متفاوته و ماجراجویی هم قاطیش داره. (بخوانید)

بعدم آکادمی قهرمانی من هست، که به وقتش نقدش میکنم.یه پست خالی با موضوع نقد آکادمی قهرمانی من هنوز تو پیشنوسام داره خاک میخوره :{. یه انیمه درباره پسری بدون قدرت در دنیای ابرقهرمان ها که میخواد قهرمان بشه. یه قلدر دوستداشتنی، یه دختر ناز که میخواد به خانوادش از لحاظ مالی کمک کنه، پسر قهرمان شماره دو با یه گذشته تلخ و زخمی روی صورت و یه مبصر کلاس خفن و با نظم و مهربون.

 فقط بگم که این انیمه ارزش دیدن رو تا حداقل قسمت 5 یا 6 داره. اولش خیلی دراماتیک و آروم و کند شروع میشه. بعد یهو میتره. دنیاسازی عالیه، آرک‌ های داستانی(به هر بخش از پلات داستان، بدون توجه به چپتر های مانگا یا اپیزود های انیمه میگن آرک) خیلی خوب بهم وصل شدن. شخصیت پردازی تا زمانی که درای نگاش میکنی وحشتناک بهت میچسبه، طوری که مجبورت میکنه فقط.ببینی. و من از اونجایی که اولای ورودم به این مدرسه عزیز داشتم نگاش میکردم، باعث شد خیلی به خودم بیام و حالت من قهرمان میشم بگیرم، تلاشمو زیاد کردم و.

 

برشی از زندگی:این یکی دیگه از ژانراییه که من خیلی میدوستم. نمیدونم برشی از زندگی و درام یکین یانه. آخه من اینا رو کلا قاطی می کنم و اگه خبر دارید بگید.

خب یه هرحال. انیمه های برشی از زندگی معمولا داستان آروم، پلات های ساده، در عوض شخصیت های پیچیده ای دارن. تو دنیای خودمون اتفاق می افتن(معمولا دبیرستان ها) و خیلیاشون همزمان در ژانر های شوجو(مخصوص دختران جوان)، سینن(مخصوص مردان بزرگسال)، سیجو(یا سوجو، مخصوص ن بزرگسال) دسته بندی میشن. 

انیمه های برشی از زندگی میتونن مشکلات اجتماعی رو نقد کنن و همزمان به سیر وسفر در ذهن شخصیت ها بپردازن. خیلی وقتا باعث میشن از خودت بپرسی اگه من جای فلانی بودم میتونستم اینکار بکنم؟ میتونستم نکنم؟ 

شخصیت ها معمولا نوجوان هایی هستن که دنبال پیدا کردن خودشونن. داستان این شخصیت ها میتونه به فانتزی، علمی تخیلی، تعاملات با خانواده و دوستان، عاشقانه و کشیده بشه.

این انیمه ها رو برای آرامش های چند روزه ذهن پیشنهاد میکنم. و چون کوتاه هم هستن، مثل زنگ تفریح مغزین.

بهترین انیمه برشی از زندگی که دیدم، «آنوهانا:گلی که آن روز دیدیم»بود. درباره یه گروه دوست کودکی 6 نفره، که با مرگ یکی از بچه ها، منما، راهشون از هم جدا میشه و هرکدوم ضربه روحی یا اجتماعی وحشتناکی میخوره. بدترینشون شخصیت اصلی، جینتانه، که مدرسه رو ول کرده و خونه نشینه و با ظاهر شدن روح منما تو خونشون همه چیز به هم میریزه. 12 قسمته و خیلیم نازه.

بعدم «فرزندان گرگ»ـه که با افتخار اعلام میکنم، اولین انیمه ای بودم که مادر بنده دید و خوشش اومد! درباره زنی که عاشق یه گرگ نما میشه، و تلاشش برای بزرگ کردن اون بچه ها بعد از مرگ همسرش. راهی که هرکدوم از بچه ها میرن و. مخصوا پایان تاثیر گذاری داشت.

در آخر باراکامون، که شاید شما با نام نبض رویش بشناسیدش. همونی که شبکه نهالی پخش میکنه. 

آقا از الان بگم، دوبله فارسیش هزااااار بار از ژاپنیش بهتره. داستان یه خطاط دپرس که مشت میزنه تو صورت منتقدش، و تبعید میشه به یه روستای دورافتاده_ تو اتاقش_ که به کاراش فکر کنه :) اونجا یه دختربچه (از الان بگم دختره که شما هم عین من پس نیافیتید) خیلی شاد و رومخ میبینه که خونه آینده اینو کرده پاتوق خودش و دوستاش.

هنتای، ایچی، یایویی، یوری، هارم: خب از اونجایی که این پست خیلی دراز شدش، اینو خیلی کوتاه معرفی میکنم. از اونجایی که خودم زیاد قبول ندارم این پنج تا ژانرو و جزو انیمه حسابش نمیکنم. به دلیل پلات های بسیوووور ضعیف(به جز یکی دو استثنا) فن سرویس های زیاااااد(فن سرویس: ساخت انیمه و نوشتن مانگا برای خوشایند خواننده)، از راه به در کردن ملت، و البته شخصیت های خیییلی ضعیف و تک بعدی.

اینا درواقع ژانر ها منحرفانه انیمه هستن. هنتای و ایچی، برای ارتباط جنس های مخالف، با شدت های به ترتیب زیاد(+18) و کمتر(+16)

یایویی و یوری ارتباط همجنس ها رو نشون میدن. به ترتیب برای جنس مذکر و مونث. هارم هم یعنی یک عدد پسر به تعداد زیاد دختر که دلباخته اش باشن. که البته، خیلی از انیمه ها اعتراف نمی کنن ولی به صورت غیر رسمی هارم محسوب میشن. مثلا هنر شمشیر آنلاین از فصل دو به بعد یه هارم ضعیفی داخلش داره که رو مخ خیلی از فن هاست. 

پیشنهاد:طرف این پنج تا ژانر نید، چون فقط وقت و نت تلف کردنه. در ضمن، با وجود طرفدارهای زیادی که داره امکان غرق شدنتون توی این باتلاق هم هست.

اینم از این. هفته دیگه(چند روز دیگه میشه البته) ادامه ژانرهای انیمه رو هم براتون میذارم.

 

-*-*-*-*

فقط یه سوال و یه نکته ای:

سوال:از بین امامای هفتم تا دوازدهم کدومشون منابع و سخنان و زندگی بهتر و بیشتری دارن؟ برای موضوع تحقیق میخوام انتخاب کنم. اگه ممکنه، و منبع خوبی هم به جز اینترنت برای دسترسی به زندگی و شخصیت این امام ها دارید هم خیلی ممنون میشم معرفی بکنید.

نکته:اگه امروز مدارس دو ناحیه رو 40 تا در نظر بگیریم، و تعداد رو متوسط دویست تا، اگه برای همه این مدارس یه سخنران رو مخ بیاد و یه ساعت تمام مدام یه ترجیع بند«اگه به خاطر اونا نبود ما امنیت نداشتیم» رو تکرار کنه و هیچکی هیچی از سر و ته حرفاش نفهمه، میشه 48000دقیقه تلف شده. میشه 800 ساعت و تقریبا 33 روز.

یعنی امروز و دیروز و احتمالا پس فردا 30 روز از عمر دانش آموزان دو ناحیه تلف شد.

حالا اینو ضرب کنید در استان و ایران. +___+

نکته:هر معلمی میاد کلاسمون و کتابخونه کلاسو میبینه کلی تعریف میکنه ازمون. بچه های بقیه کلاسا هم دارن درخواست عضویت میدن و کتاب میارن. خدا رو شکر. سه ماه مونده از مدرسه و تازه داریم کتابخونه راه میندازیم |:

نکته:صدمین مطلببببب وبلاگم. انگار همین دیروز بود که داشتم برای تکمیل ظرفیت حرص می زدم و می رفتم تو بوک پیج و پایونیر لایف می گشتم و شبا خود زنی میکردم.

این بهانه ای شد که بگم، آقا حرص هیچیو نخورید. صد مطلب که از الانتون بگذره، می بینید واسه هیچی نگران بودید. 

گوش بدهیم:

=====

 


این هفته اصلا پست گذاشتم؟ اصلا احساس میکنم این هفته فقط خوابیدم و مدرسه رفتم. این وسط مسطاشم داشتم کتاب می خوندم(هردو در نهایت می میرند) و روزی شونصد ساعت به زور معلم زبان ترسناکمون(کاف سنسی) با هم تیمی زبانم حرف می زدم.

هم تیمی یاد شده، یک فن حسابی است از برای بی تی اس. از قضا، به کتاب و انیمه شوجو(عاشقانه) نیز علاقمند است. از این نردهایی که میخواهند همه را به مسلک خود در بیاورند. بنابراین در میان تمریناتمان، من مجبورم ابتدا با زبان خوش و به آرامی موضوع را از میزان کیوتی جیمین به مونولوگ تغییر بدهم. اگر افاقه نکرد، از چماف(کتاب زبان) اسفاده می کنم. فقط مشکک این است که کتاب زبان هشتم خیلی کوچول موچول است بچم.

 

کتابخونه جانمان کلی رونق گرفته. 35 تا کتاب جمع کردیم و تونستم بالاخره کلید کتابخونه رو تصاحب بکنم. در کمال تعجب، انقلاب های فرهنگی جدی هم داره مشاهده می شه از جانب دوستان. از جمله چندتا سمینار و نشست و تغییرات کلاسی از سوی نیچو(مبصر کلاس) و کمکهای شب عیدی به پیشنهاد نیچوی اصلی.

(نکته:ما دو عدد نیچو تو کلاس داریم. نیچوی اصلی، نیچو با جذبه و خفنی است که برتر از او یافت نمی شود در مدیریت و عقل و هوش و درایت. نیچو فرعی، که کارش فقط ماژیک آوردن از دفتر است، بغل دستی اینجانب است.(مراجعه کنید به این تا درک کنید عمق فاجعه مرا)

-*---*

یک کمی حرفهای جدی(و یه مقدمه انیمه ای) بزنیم.

خب من از هفته پیش جمعه به خودم قول داده بودم که یک هفته تمام به هیچ عنوان به کتابم فکر نکنم، درباره اش حرص نخورم، و به این فکر نکنم که یک ماه تا پایان موعود اتمام پیشنویس دومم مانده و من

قرار است از فردا شروع کنم با انرژی نشستن پای پیشنویس دوم اورسینه. باید بنشینم. ته تلاش من برای قهرمان شدن نباید خوارزمی زبان باشه.

هلن مسخرم میکنه. میگه برای اورسینه مثل این مامانای خیلی مهربون و همیشه نگرانم که مدام گیر می دن به آینده و خوشبختی جوونشون.

اینو که میگه، یاد یه خاطره می افتم از مادربزرگم که همیشه مامانم تعریف میکنه. میگه وقتی رفته بود کربلا هر جا که می رفته میگفته ابولفضل بچم. ابولفضل بچم.(گویا مشکلی برای یکی از بچه ها، که هویت و مشکل هنوزم برای من ناشناختست پیش اومده بوده) انقدر اینو میگه و میگه، که مردم هم تا صداشو میشنیدن ناخودآگاه می گفتن ابولفضل، بچش. ابولفضل بچش. هیچکسم نمی دونسته اون بچه اصلا کیه، مشکلش چیه. فقط می گفتن ابولفضل بچش.

بی ربط بود، ولی به نظرم گفتنش قشنگ بود.

خب.خیلی آسمون ریسمون بافتم. کلی حرف دیگه هم دارم که باید بذارمش برای پست بعد. بالاخره یه نظمی گفتن، یه حوصله خواننده ای گفتن.

 

ترس:چرا بعضی پاراگرافهای بعضی وبلاگا به هم خوردن؟ رمزگشاییشون کردم باید از سر به ته بخونیشون. نکنه همتون یهو با هم یه زبان رمزی اختراع کردید؟ یا سندروم بلاگفا.؟

 

دردودل:شنبه امتحان ریاضی داریم.

پز:داشتیم. مدرسمون حوزه انتخاباتی شد :)

 


این چند روز تعطیلی کلی اتفاق تو خودش داشت. دقیقا مثل زمان امتحانا که کلی کار تونستم انجام بدم و هرروز به جای اینکه برم درس بخونم نشستم پای نوشتن تو بیان و انیمه و کتاب. الان هم کلی حرف دارم که به سمع و نظرتون می رسونم.

1)امروز و دیروز و پریروز دو فصل ناروتو نگاه کردم. از اون انیمه هاییه که وقتی دیدمش، پاشدم دویست تا طناب زدم، 40 تا بشین پاشو رفتم بعد سر سیزدهمین شنا سوئدی از نفس افتادم. طوری که دیگه حال نداشتم برم طرف لپتاپ بزنم قسمت بعد!

 

2)دیانا بهم زنگ زد! 

توی لیست مطالب آماده انتشارم، الان یه پست«دلتنگی» مشاهده میشه که در باب دلتنگیم برای دیانا و دوستامه. اینکه آدم اولای دلتنگی، فکر میکنه، خب من دلتنگ چیم اصن؟ بعد میگه چرا دلتنگ نیستم اصن؟ بعد میگه:من دلتنگم اصن؟

یک عالمه که بگذره، همین من دلتنگم اصن ادامه پیدا میکنه. تا اینکه یه جرقه کافی باشه برای فرود اومدن دلتنگی روی فرق سرت.(اینو کجا گفتم؟ به یکی گفتم ولی یادم نمیاد)

به هرحال.

دیانا سر صبحی(11) بهم زنگ زد. کلی از خودم خجالت کشیدم. چون به خودم قول داده بودم دیروز بهش زنگ بزنم و نشد. پریروزشم تلفنمون صدای یرهتمرابدبرتمدزطرنهترخهزد میداد.  :)  

 

3)سرود قلب و مدفن کرم های شبتاب:

اگه مامان معلم داشته باشید، میدونید ضمن خدمتا چه درد و رنجین براشون. البته در شرایطی مثل شرایط من، ضمن خدمتا برای آدمایی مثل من، یعنی فرزندان معلما خیلی دردناکه! 

تصور کنید یه نرم افزار خاص داره این ضمن خدمتا، که باید اول درسنامه رو بخونی. حالا این درسنامه رو چون اکثریت تند تند میزدن جلو، زمانیش کردن. یعنی چند ثانیه باید بذاری بگذره بعد میتونی بری صفحه بعد!

بعدم دو مرحله آزمون و الی آخر

(نکته:اگه تو تلگرام سرچ کنید کانال ضمن خدمت دبیران فلان استان، یه چند تا گروه بر می خورید. اصلا فکر نکنید اون برای بحث و تبادل نظر درباره مضامین(؟) ضمن خدمتاست. نه! سوالای ضمن خدمتا اونجا در اختیار همکاران گرامی قرار می گیره!)

حالا اصن چه ربطی داشت به سرود قلب و اینا؟ خب من دو تا ضمن خدمت برای مادر گرامی دادم و در عوض گفتم دو تا انیمه باید باهام ببینی(آخه تخفیف تا چه حد؟^__^)

اولی مدفن کرم های شبتاب بود. یه سینمایی در مورد جنگ جهانی دوم و بمباران آمریکا بر سر ژاپن. یه خواهر و برادر که مادرشون رو از دست میدن و وسط این هیر و ویر گرفتار میشن. 

همونطور که شنیدید، ژاپنی ها مرگ بر آمریکا گویان به خیابون نمیرن. با اینکه خیلیم آسیب دیدن از آمریکا، به آرامی شکایت خودشونو نسبت به آمریکا اعلام میکنن. مثلا تو انیمه هاشون، در یه سری موارد مثل بانانافیس(ماهی موزی) و همین مدفن کرم های شبتاب، آمریکا رو به شدن بد جلوه میدن.

من اینو میدونستم. ولی مامانم چون این رو نمی دونست، انیمه خیلی روش تاثیر گذاشت و مدام در حال لعن و نفرین کردن آمریکا بود.(البته خود انیمه هم خیلی تاثیر گذار بود)

بقیه توضیحات، از جمله برتری ژاپن نسبت به ما در این مورد و قدرت انیمه رو به خودتون می سپرم!

 

بعدی، سرود قلب، درباره دختری بود که حرف نمی زد، چون میترسید با اینکار مردم رو برنجونه. همین دختر در یه موقعیتی قرار گرفت که مجبور شد آواز بخونه! به خاطر یه مراسم خاص(شورای توسعه، که من نمی دونم چیه) با خیلیا دوست شد و

این رو اولاشو با مامان نگاه کردم. ولی خب، اولای داستان برای کسی که با فرهنگ دبیرستانی ژاپن آشنا نباشه سخت بود. (کلوب ها و برنامه هاشون) برای همین بقیشو خودم تنهایی دیدم. به جرات میتونم بگم جزو سه تا انیمه احساسی برتر عمرم بود. داستانش میتونست یه کلیشه درب و داغون با کلی سکانس هندی وسطش باشه. ولی نشد. دیدید بعضی جاها تو لحظه سرنوشت سازی که شخصیت اصلی دیرش شده، میشینه گذشتشو برای دوستاش مرور میکنه و ما هم میزنیم تو سر خودمون که بدوووو بدوووو دیرت شد؟

خب این از اونا نداره. همه حرفا، همه احساسات، دوربین که بالا و پایین میشه، آهنگی که پخش میشه.حتی از دروغ تو در آوریل هم تروتمیز تر شده. 

آهنگش عالی بود. عالی عالی عالی. آهنگ آخرش رو، که بی ربط به داستان هم نیست، از اینجا با معنی میتونید گوش بکنید.

 

4)تصمیم بر این شده که هر روز یه فلش فیکشن دوبرابر بنویسم. فلش فیکشن، یعنی داستان کوچولو موچولو بنویسیم تا ببینیم تکلیف این اورسینه چی میشه.

 

5)مرگ جوهری:سه گانه جوهری، یه کتاب تخیلی از خانم کورنلیا فونکه هست. من خیلی وقت پیشا، یه کتاب از ایشون خونده بودم به اسم شاه درباره دو تا پسر بچه که از دست فامیل های بدجنسشون فرار میکنن(یتیم بودن) و میان به ونیز. چون مادرشون عاشق ونیز بوده و مدام از اونجا تعریف میکرده. اونجا با چندتا بچه عین خودشون آشنا میشن، و یه شاه . ولی خب.همه چی اونجوری که به نظر میاد نیست.(مثلا یهو پای یه جادویی میاد وسط که میتونه بچه ها رو بزرگ کنه. و بزرگ ها رو کوچیک)

اسم داداش بزرگه پراسپرو بود. به معنی خوش شانس. یه زمانی خییلی این کتاب رو دوست داشتم و بارها و بارها خوندمش. دلیلی براش نداشتم اصلا. داستانش از اونایی نبود که من خوشم بیاد، ولی نثر بی نظیر خانوم فونکه، و دوتا برادری که مدام حواسشون به هم بود.خب اونا عالی بودن.

سه گانه جوهری رو خیلی شانسی از دوستم قرض گرفتم(از کتابخونش یدم عملا!) داستان درباره مگی، دختری عاشق کتاب بود با مو، پدری عاشق کتاب. از اون داستانایی بود که شخصیتا وارد دنیای کتاب ها میشن.ولی خیلی فرق داشت. خیلی عمیق تر بود. کورنلیا فونکه، عین جوهر باف واقعی دنیای جوهری و دنیای مگی رو خلق کرده بود. از جلد دو به بعد که اتفاقا تو دنیای کتاب می افتاد، آدم فقط باید مینشست و به توصیفات خانم فونکه خیره میشد. 

از همون صفحه اول عشق به کتاب رو میشد دید. شاید اولاش خسته تون کنه، شاید خیییلی حجیم باشه، ولی ادامه بدید. به خاطر جلد آخرم که شده ادامه بدید.(جلداش اینان:قلب جوهری، طلسم جوهری، مرگ جوهری)

 

6)داشتم پوشه آهنگامو تر و تمیز میکردم. یهو به یه پوشه ژااپنی برخوردم(با همین غلط املایی فاحش) بازش کردم. و فکر کنید چی دیدم؟

اسنادی از دوران نو اوتاکوییت و جهالتم. چند تا اوپنینگ و اندینگ بود. اوپنینگ نمی دونم چندم هنر شمشیر آنلاین بود که با باران نگاه کرده بودیم. اوایل تابستون بود. یادش به خیر. فکر کنید من پاییز فصل سه رو تا قسمت 18 دیده بودم و فکر کرده بودم تموم شده. کلی حرص خوردم. نگو شیش قسمت دیگه هم داشت. اینا رو که دیدم تموم شد باز حرص خوردم -____-

حتی نایتکور هم پیدا کردم! وای بر من(نایتکور دقیقا خودمم نمی دونم چیه. احتمالا وقتی یه آهنگ انگلیسی میذاری رو یه انیمه و ویدیوش میکنی.)

یه سری زیرخاکی گیم آف ترونزی هم یافتم! ویدیو هاش و فصل هشت رو!

 

 

 

 

حرف خیلی دارم. باور کنید. حرفام هنوز تموم نشده. فکر کنم از عواقب ننوشتن اورسینه باشه. ولی دیگه بس میکنم. 

ایکاش این طلسم نوشتن از روم برداشته میشد. طلسمی که میگه به جز وبلاگ نویسی و انشا نویسی.نمی تونی یه کلمه هم بنویسی.(آهان. لیست خرید هم مینویسیم!)

 

نکته:میگم.شما هم برای دسته بندی پستاتون مشکل دارید؟ من هرچی فکر میکنم الان این پست شله قلم کار رو باید تو کدوم پوشه بذارم، نمی فهمم -__-


آقا من چند وقتیه معتاد فن فیکشن شدم

نمی دونم چرا واقعا. اولاش تفریحی می زدم، از این فن فیکشن ها ذهنی هم می ساختم قبل خواب یا تو سرویس، سر کلاس دینی و. اما وضعیتش کمکم داره وخیم میشه. اولاش با این فکر که:«خب من که کلاس زبان نمی رم. حداقل یه ذره فن فیک انگلیسی بخونم یادم نره.» میخوندم.

معمولا هم گرایش داشتم به ف ف های کیمیاگر تمام فی، آکادمی قهرمانی من و ناروتو(بیشترین فف های انیمه ای دنیا مال ناروتو ان) بنابراین، به عنوان یه نویسنده تصمیم به کشف این ویروس خطرناک گرفتم.(ببخشید. امروز زیاد درباره کرونا شنیدم به همه چی میگم ویروس. به دل نگیرید:)

با تفحص فراوان، فهمیدم چیزی که باعث میشه آدم دلش بخواد برای یه انیمه-فیلم-کتاب فف بسازه، تعدد شخصیت ها نیست. اگرچه تاثیر داره. چون مثلا شخصیت های آکادمی قهرمانی و ناروتو خییییییلی زیادن، ولی کیمیاگر تمام فی.عادیه خب.پ

علاقه هم تاثیر زیاده نداره. مثلا پاندورا هارتز با وجود شخصیت های خییییلی عمیقش و علاقه زیاد من بهش، زیاد نمیاد تو ذهنم. 

خلاصش کنم، دو چیز خیلی تاثیر داره تو کرم مغز شدن یه انیمه یا کتاب:

1)یه شخصیت مورد علاقه خیییلی بولد و برجسته(ادوارد، میدوریا، ساسوکه)

2)دنیاسازی خفن:چون اکثر فف های ذهنی من، درباره یه شخصیت جدیده که وارد ماجراهای شخصیت اصلی میشه(original character;oc) و اگه دنیاسازی خوب باشه، شخصیت خوب میتونه بک استوریش و داستانش رو با دنیا وفق بده و به ماجرای اصلی گره بخوره.

(البته، نباید از تاثیر ذهنی این دو سه تا انیمه هم صرف نظر کرد. مضمون و مفهوم هردوشون، با هیجانات زیادی اتک، که یه زمانی به مخم چسبیده بود، قابل مقایسه نیستن اصن)

از طرف دیگه، فهمیدم دنیاسازی برای راحتتر نوشتن داستان برای نویسنده هم خیلی مهمه.(مخصوصا تو ادبیات ژانری) انگار به شخصیت ها میگه:شما اینجا زندگی میکنید(جبر جغرافیایی، که خودش میشه یه شخصیت پردازی و بک استوری برای شخصیت) و باید خودتون رو با این زمان و مکان وقف بدید و زندگیتونو بکنید. خدا هم اول دنیا رو خلق کرد، بعد آدما رو ساخت دیگه

پس یه ترتیب مناسب برای نویسنده ها:اول بفهمید داستان چیه(تو رومه همشهری* از یه فیلمنامه نویس خوندم که اول باید داستان داشت بعد مضمون. نمی تونی بگی خب بیا درباره طلاق یه داستان بنویسیم. چون آبکی از آب در میاد) ------»بعد بفهمید چی میخواید بگید-----»بعد دنیاسازی مطابق داستان---»بعدم شخصیتها، داستان های فرعیشون و عناصر

 

و این چیزی بود که از فن فیکشن خونی یاد گرفتم. اگرچه، فن فیکشن خوندن یا نوشتن رو بهتون توصیه نمی کنم. چون بدجور معتادش میشید. من دیگه حالم بهم خورد از بس مغزم سیصد جور داستان برای کیمیاگر تمام فی نوشت. 

اصلا هم نمی خوام سایت های فن فیکشن خونی رو بهتون معرفی کنم.

 

نمی خوام

 

 

نمی خوام

 

نمی خوام دیگه. ساکت شو ه عزیز.

 

 

(فردا و پس فردا تعطیل شددددد هورااااا معلم زبانمون فقط همین دورورز میومد! تمرین بی تمرین.)

نکته:برای مجله ورزشی(تکلیف عیدمون!) یه بخش انیمه ای نوشتم. کی به کیه. فردا همونو میذارم به عنوان پست انیمه ای هفته!

 

*رومه؟ جانم؟ آره دیگه. پدربزرگ جان بعضی وقتا میخره، ما هم میریم خونشون میخونیم. خیلی چیز خوبیه واقعا. قبلا ها بخش حوادث رو فقط میخوندم. ولی یه قسمت سینما و جشنواره هم مخصوص فجر اضافه کردن. اصلا رومه یه چیز دیگست همیشه. فکر کنید رومه نگارا چقدر از اومدن این شبکه های ارتباطی راحت الحلقوم فراموش شدن؟ قبلا یه ارج و قربی داشتن برای خودشون! کاغذای کاهی این روزا فقط برای اسباب کشی و خونه تی استفاده می شن.

 

تازه تو بخش جشنوارش چیزای جالبی خوندم. حدس بزنید چی شده؟ خورشید، برنده جشنواره امسال، کودک  و نوجوانه تقریبا!!! خیلی جلوی خودمو گرفتم نرم دانلودش کنم. میخوام سیدیش بیاد بخرم. :)


فقط برای نور طلایی رنگی که از باریکه  بین ساختمان ها می گذرد زندگی می کنم. برای سایه درختی که مثل هزار دست هیولا روی زمین می افتد. برای نور ستاره ها، که هر شب درخشان تر می شوند. برای آسمان شب، که هرروز ابی تر می شود. برای ماه، که جایی، در سرزمینی بسیار دورتر از اینجا، روی سطح دریاچه ای تصویرش را تماشا می کند. 

دیگر نمی توانم برای خانه زندگی کنم. برای مادر و پدرم، برای دختر بچه ای که هنوز چیزی نمی داند، برای مدرسه، برای سرویس و چهار نفر دیگری که در آن هستند. برای سیصد نفری که در مدرسه می شناسم. برای راهی که از مدرسه تا خانه می روم، برای پارک سبز سبز.

می خواهم برای دریا زندگی کنم. برای افق، برای چیزهایی که ندیده ام. برای جاهایی که نرفته ام. برای مزه هایی که نچشیدم، برای آدمهایی که نشناخته ام.

می خواهم از این زندان بیرون بپرم. فرار.موضوع قرنطینه و کرونا نیست. موضوع فرار است. موضوع دنیای بیرون است.

موضوع.پنجره است.


رویای او را می دید

روزی روزگاری در سرزمین های دور، شاهدختی زندگی می کرد که به زشتی معروف بود. وقتی در اطراف قصر راه می رفت، موهای طلایی و وز وزیش آنقدر نا مرتب بودند که به وسایل توی دست خدمتکار ها گیر می کرد و گاهی آنها را می انداخت! لباس هایش پاره و نامرتب بودند، و هیچ رنگی جز سبز جیغ و بدرنگی نمی پوشید. صورتش را می پوشاند. گاهی نقاب می زد، گاهی سرش را توی کتاب فرو می کرد، ولی همه میدانستند صورتش پر از لکه های ترسناک است، و چشمهایش مثل چشم های خفاش ریزند. می گفتند برای همین بود که به ندرت از اتاقش بیرون می آمد.

وقتی مسابقه زشت ترین دختر دنیا در همه سرزمین های همسایه برگزار شد، در سرزمین شاهدخت برگزارش نکردند. برای هیچکس سوال نبود که زشت ترین دختر سرزمین چه کسی است. همه جواب را می دانستند. تنها حقیقتی که تمام مردم سرزمین در آن موافق بودند همین بود:شاهدخت زشت است.

البته، آدم خردمندی گفت وقتی یک، و فقط یک نفر به خلاف چیزی باور داشته باشد، نمی شود زیاد هم مطمئن بود که آن چیز واقعا حقیقت است. در داستان ما هم، یک نفر بود که هرگز زشت بودن شاهدخت را باور نمی کرد. خدمتکار شاهدخت، همچون چیز معقول و معمولی را با قدرت انکار می کرد:«نه شاهدخت زیباست.  امکان ندارد که زشت باشد. مگر شاهدخت را هنگام خواب ندیده اید؟ وقتی موی طلایی و بلندش، مثل پتوی ابریشمی روی تشک پر قو می افتد، وقتی لباس خواب حریر و سفیدی می پوشد.وقتی صورت سفید و زیبایش مثل بچه ها به نظر می رسد. شما طوری حرف می زنید انگار تا به حال شاهدخت را ندیده اید.»

اوایل مردم توجه نمی کردند. اما وقتی حرف هایش را تکرار کرد، نگران سلامت عقل او شدند. هر چه باشد، هرچه قدر هم که شاهدخت زشت باشد، نباید خدمتکار دیوانه داشته باشد. بعضی ها میگفتند دیوانه نیست و دروغ گوست. بعضی می گفتند از شاهدخت جایزه می گیرد که شایعه زیبا بودن او را پخش کند.

مردم باید می فهمیدند. به هر حال، او شاهدخت بود. چند نفری از مردم در اتاق شاهدخت پنهان شدند. خدمتکار که میخواست ثابت کند دیوانه نشده کمکشان کرد.

مردم اول شاهدخت را ننگاه کردند که وارد شد. همه حرکاتش را زیر نظر گرفتند، و با حیرت دریافتند: خدمتکار دیوانه نشده بود. شاهدخت اول موهای وز وزیش را آن قدر شانه کرد تا نرم شد. بعد پوستش را با ترکیب مواد مختلف به رنگ سفید درآورد. لباس سیزش را در آورد و لباس خواب حریر سفید به تن کرد. شاهدخت زشت، زیبا شده بود. وقتی شاهدخت کارش را تمام کرد، هنگامیکه فقط یک قدم از تخت فاصله داشت،و کاملا مشخص بود که قصد خواب دارد، متوقف شد، گویا صدایی شنیده باشد. به سمت مخفیگاه چند نفر از مردم رفت، و با صدایی دلنشین گفت:«بیرون بیایید و از اتاقم بیرون بروید. آنقدر که باید دیدید. مگر نه؟»

چند نفر از مردم، خجالت زده از اتاق بیرون رفتند. و خدمتکار از قصر اخراج شد.

مردم هرگز نفهمیدند شاهدخت زیباست یا زشت. زیبا چهره است یا بدچهره. چشم درخشان دارد یا ریز. اصلا چطور شاهدخت زشت به شاهدخت زیبا تبدیل شد؟

ولی مهم نبود. چون شاهدخت می دانست. 

چون شاهدخت، فقط «او» او را در دنیای خواب می دید. 

 

 

 

 

 

 

در انتظار مرغ دریایی

روزی روزگاری در سرزمینی نه چندان دور، دختری با لباس قرمز نو و چین دار، که جدید ترین مد لباس در شهر خودش بود، پشت پنچره ای نشسته بود. البته، نه هر پنجره ای. آن پنجره، متعلق به خانه ای بود که جمعا یک در، یک اتاق و دو پنجره داشت. یک پنجره مشرف به بازاری بود. بازار پر از مردانی بود که به دنبال فروختن و  نی بدنبال خریدن و کودکانی بدنبال پوشیدن جدید ترین مد های سال بودند.

البته، اینها برای دختر اهمیتی نداشت. چون او پشت آن یکی پنجره می نشست. پنجره ای که منظره ای بسیار آرامتر از پنجره دیگر داشت. ساحلی بود و دریایی بود و آسمانی. کشتی ها و مرغ های دریایی زیادی هم بودند. البته، دخترک همانطور که به پنجره مشرف به بازار علاقه ای نداشت، به کشتی ها و مرغ های دریایی دیگر نیز میل و رغبتی نشان نمی داد. او از هرچیز یکی میخواست. یک دریا و یک آسمان و یک ساحل،  یک کشتی و یک مرغ دریایی با یک نامه. شاید هم یک «او». این همه چیزی بود که او بدنبالش می گشت. شاید بگویید، دخترهای بسیاری با لباس چین دار مد روز پشت پنجره منتظر کشتی، گاه همراه یک«او»(مسلما «اوی» خودشان. نه اوی دختر.)می نشینند. اما چرا این دختر باید منتظر یک مرغ دریایی، آن هم با یک نامه باشد؟

دلیلش ساده است. چون «او»گفته بود. گفته بود نامه اش را حتی شده با یک کبوتر، یا کلاغ برایش می فرستد. دختر می ترسید برای  کبوتر نامه رسان، عبور از آن دریا به آن برزگی سخت باشد. حقیقتا هم که سخت بود چون دختر هرچقدر هم که دور تر نگاه می کرد، چشمانش به جز آبی چیزی نمی دید. تصور اینکه کبوتر به آن کوچکی وسط دریا به آن بزرگی بایستاد، درست وسطش، و به هرطرف که نگاه کند فقط آبی ببیند، و حسابی غصه دار و دلتنگ شده و وحشت کند، برایش سخت بود. پس از او خواسته بود نامه را برای یک مرغ دریایی بفرستد. به هرحال، مرغ های دریایی به جای دلتنگی، در آبی دریا،ماجراجویی و پرواز می دیدند. «او» خیلی شبیه مرغ دریایی بود. دوست داشت سوار کشتی شود و مثل مرغ دریایی بر فراز دریا پرواز کند. خودش اینطور میگفت.

اما دختر قرمز پوش مرغ دریایی نبود. خوب می دانست که مثل کبوتر ها، چه وسط وسط دریا، چه در ساحل و چه از پشت پنجره، هر وقت آبی دریا را ببیند تنگدل می شود. اما او دوست داشت تنگدل شود. پشت پنجره بنشیند و.

دختر  مدت طولانی پشت پنجره اش نشست. آنقدر که لباسش دیگر قرمز و مد روز نبود. دختر هرگز در را باز نکرد و اتاقش را ترک نکرد. هرگز از پنجره دیگر بازار را نظاره نکرد، که اگر می کرد، می دید که کودکان و مردان و ن به همان کاری مشغولند که مدت ها پیش بودند. او فقط با لباس چین دار رنگ و رو رفته اش آسمان و دریا و ساحل و کشتی ها و مرغ های دریایی را نظاره کرد. 

شاید او تنها کبوتر دنیا بود که به انتظار یک مرغ دریایی نشسته بود.

 

 

 

 

توضیح:تخلیه اضافه جات ذهنم.

نکته: دو تا بخش هیچ ربطی به هم ندارن. (شایدم دارن. فقط مغزم می دونه و خدا)

نکته:لطفاکمکم کنید. من باید بنویسیم. من میخوام بنویسم. من میتونم بنویسم. ولی نمی دونم چی بنویسم. 

چی بنویسم؟

 

من فقط.

یادم رفته که چطور باید بنویسم.

 

 

 

-*-*-*-*-*

اومدم به قالبم یه فضای بهارگونه تری بدم، ولی هرچی گشتم، هیچی بهتر(مناسبتر) از این بکگرانده پیدا نکردم. خیلی تاریک تر از قبلیه. ولی خب.حقیقتم همینه دیگه. نمیشه با آرزوی: همه چی بهتر میشه و بهار صورتی تر میاد حقیقتو انکار کنیم. در عوض میشه درون سیاهی حل شد، دوستش داشت، باهاش زندگی کرد، بهش عشق ورزید و قبولش کرد. اینطوریه که اونم باهات دوست میشه و چشمات به تاریکی عادت میکنه.

مشکیم رنگ قشنگیه. مگه نه؟ به مشکی زودتر از صورتی عادت میکنم.


دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره که تا تقی به توقی میخوره پست میذارم. ولی خب.چه کنم که نیازمندم. به حرف زدن و شنیدن. شما هم اگر یک هفته تمام با دو بزرگسال استرسی، و یک کودک روی مخ در خانه گیر می افتادید، همین حس را می داشتید(دارید؟)

 

ایچی(1):دورارارا(سه تا را) را نگاه کردم :) تا هشت قسمت اول گیج و ویج بودم. ولی بعدش.قشنگ تر شد. آهنگ اندینگش عاااالیه 

درباره یه شهریه با یک عالمه شخصیت که همه شون به هم ربط دارن و داستان خودشون رو هم دارن. یه شهر پر از جرم و جنایت در تیرگی ها و کوچه پس کوچه ها. دیدنش توصیه میشه، با صبر البته. :)

اندینگش

اوپنینگش

نی(2): دفتر نقره ای قدیمیم، اولین دفتر غیر کاهی و نویسندگی عمرم رو از زیر خاک در آوردم. کتاب اولیم رو توش مینوشتم. چقدر اون زمان :1)خطم داغون بوده  2)نثرم بچگونه بوده و تقلبی:| مثلا جمله ها و تشبیه های آنه شرلی و کت رویال قشنگ توشون ضایعست   3)راحت مینوشتم. اصلاانگار ایده ها راحت تر میرسیدن.   4)چقدر من اونموقع رو دوست دارم. خیلی.بد شدم. آدما باید وقتی بزرگ میشن خوبتر بشن نه داغان تر:|

این دفتر برای دوران کلاس ششمم بوده، که من ازش فقط یه صندلی قرمز تک نفره یادم میاد با یه دختری شبیه من که روش نشسته داره تو دفترش چیز میز مینویسیه یا کتاب میخونه. حتی باران هم، که اون زمان کلاس دوم تو مدرسه ما بود، فقط یادش میومد که من شیر و کیک دوقلوخوران داشتم تو حیاط راه می رفتم. انگار اون سال اصلا وجود نداشته.

 

سان:اصلا دلم برای بچه ها و معلما و امتحان ریاضی تنگ نشده :) جدی میگم. ولی دلم برای خود مدرسه تنگ شده. ساختمون مدرسه رو.دوست ندارم. عاشــقشم. :)


یه چی بودم چی شدم یه ساله.

یه وبلاگی این چالش رو گذاشته بود.که واقعا یادم نمیاد کی بود. ببخشید. لطفا بیاد خودشو معرفی کنه لینکش کنم. 

خلاصه اینکه.

من در طول یکسال، نمیشه گفت یه آدم دیگه شدم. یه سری چیزا یاد گرفتم و از یه سری چیزا واقعا ضربه خوردم و درس گرفتم. به جز یکی دو مورد، از هیچ نظر از خودم ناراضی نیستم.

از الان اعلام کنم که این پست برای هلن آینده است و احتمالا از خوندنش حوصلتون سر بره، پس صفحه رو ببندید و برید سراغ ستاره بعدی.

 

1)مدرسه:من کسی نبودم که زیاد درسو جدی بگیره. از اول تا هفتم. شاید چون کسی نبود که بخوام بدوم تا بهش برسم. از هیچ نظر. چه درسی، چه ذهنی. شاید فقط بزرگترا بودن.نه همسن های خودم. کلا تو یه رکود اخلاقی خاصی بودم. در طول این یه سال، مدرسه بهتری قبول شدم. یه جورایی برگزیده شدمو این خیلی بهم اعتماد بنفس داد. اعتماد بنفسی که تیزهوشان ششم به هفتم زده بود خورد و خاکشیرش کرده بود.

تو مدرسه تیزهوشان، هرچند اولش خیلی جبهه گرفتم و ننه من غریبم بازی درآوردم، آخرش فهمیدم اینجا یه سریا هستن که باید بدوم تا بهشون برسم. یا ااینکه کسایی هستن که دارن شونه به شونم راه میرن. اینکه شاگرد اول نداشتیم خیلی بهم کمک کرد.

بدترین نمره های عمرمو تو ریاضی گرفتم، ولی یاد گرفتم چطور درس بخونم.(باورم نمیشه من درس خوندن بلد نبودم:|  )

از لحاظ پرورشی خیلی فعال تر شدم. شاید دلیلش دیدن انیمه های دبیرستانی و الهام گرفتن از کلوپ ها و کتابخونه و شورابازی های خفنشون بود. حتی شاید اگه دانش آموز جدید نبودم در کمال پررویی کاندید شورا میشدم.

2)دوست:من به شکل جوجه راهنمایی گونه ای گارد گرفته بودم در برابر دانش آموزای تیزهوشان و می گفتم دوست فقط دوستای قدیمم و اینا.ولی بعدا فهمیدم دوست میتونه پیرمردی باشه که مدام جلوی در سوپری سر کوچتون میشینه و بعضی وقتا بهت شکلات میده، یا میتونه بغل دستیت باشه. کلا اگه به دوست به صورت یه لیوان چینی نگاه کنیم، می فهمیم نباید بخوایم تا ابد بذاریمش تو قفسه و استفاده نکنیم ازش. نباید به خودمون زنجیرش کنیم. نباید بشکنیمش. اما اگه یه روزی لبه اش تیز شد و دستمونو برید، باید بذاریش یه گوشه ای و بهش لبخند بزنی.

خودمونیما. چه تشبیه داغونی شد. مهم البته نیته.منظورم در کل یه چیز دیگه بود. :")

اینکه نباید به دوستا به اندازه خودت اعتماد کنی، یا بذاری سرعت گیرت بشن. ولی نبایدم بشیشون.

3)انیمهههه:من انیمه دیدن رو از یه عمر پیش شروع کرده بودم(کاملا تصادفی گونه. یه سفری رفته بودیم، یه جای بی اینترنت. حوصلم سر رفته بود. پسرخالم گفت بیا انیمیشن ژاپنی بدون زیرنویس ببین تقویت بشه ژاپنیت! هنر شمشیر آنلاین بود) من یه عمر بعد یعنی اوایل تابستون دوباره رفتن سراغ اون کارتون ژاپنی ها(!) و یکی یکی خوردمشون.

من با انیمه پرتلاش تر شدم.جدی تر شدم.حساس تر شدممهربون تر(من خیلی بدجنس بودم!) شدم و دنبال هدف گشتم و ناخودآگاه بی هدف ها رو تحقیر کردمفهمیدم کتاب فانتزی فقط یه سری شخصیت و جادو و پنج تا سرزمین جادویی نیست.

4)کتاب:خدایا من وببخش. من خیییلی کم کتاب خوندم. مخصوصا تابستون در کل فک کنم سه تا کتاب خوندم. :| 10 تا هم اردیبهشت بعد نمایشگاه :|

5)نوشتن:قشنگ یادمه قولی که سال تحویل پارسال به خودم دادم چی بود:اورسینه رو تموم می کنم.

و من فصل 16 ام. پیش رفتمخیلی اشکال پیدا کردم. خیلی چیزا رو درست کردم. ولی همچنان از پایه ضعیفم. یاد گرفتم که باید از اول پایه داستان رو بچینم که به فصل 16 که رسیدم نمیرم عین الان:|

کتابمو گذاشتم تو بوک پیج. کتابمو از بوک پیج برداشتم. اولین کار ترجمه رو از بوک پیج گرفتم

وبلاگ نویس شدم! این یه اتفاق شگفت انگیز بود. 

با و. جی. آرون آشنا شدم. فهمیدم فقط من تو این منجلاب«اه من هنوز فصل 16ام» گیر نیافتادم.

فهمیدم هم پیرمرد سر کوچه میشه دوست شد، هم با بغل دستیت هم با کسایی که تا حالا ندیدی. 

6)آینده:عمیق تر دارم درباره آینده فکر میکنم. هرچند هنوز تو دوراهی رویاهای دور و درازم.ولی فهمیدم همین فردا ممکنه بمیرم پس نگرانی برای کنکور یا انتخاب رشته سال بعد نباید داشت. تا اونموقع سکه زندگیم هزار بار چرخ میخوره.

 

به جز انیمه، فکر کردن جدی به هنر(در حد رشته تحصیلی)، دوست های جدید پیشرفت خاصی نداشتم. بیشتر از اینکه بخوام در نویسندگی دستم تو کار باشه، تماشاگر بودم تا یاد بگیرم.

نمی خوام.نه. نمیتونم.ارزوی یه سال 99 قشنگ، پر از شادی و پیشرفت برای کشور، برای مردم و. رو داشته باشم. یه سال بدون سختی. نمی تونم از خدا همچین چیزی رو بخوام. داستان تازه داره جالب میشه. تازه داریم به اوج نزدیک میشیم. نمی تونم ارزو کنم که خدا بدی ها رو نابود کنه.

فقط میتونم ارزو کنم بچه هایی که تو این سال دارن بدنیا میان، از ما بزرگترهاشون(سنپای هاشون!) بهتر باشن. آدم های خوب و مهربون زیادی بدنیا بیانو ضدقهرمان هامون هم، انسان تر باشن. چیز دیگه ای ازم بر نمیاد.

میتونم ارزو کنم که مدام تغییر کنم. به قول ایزایا سان، اگه میخوای از زندگی روزمره فرار کنی، مدام باید تغییر کنی. چه به سوی پیشرفت، چه پسرفت.

امیدوارم هلن پراسپرو بتونه ادم متفاوتی باشه، که توی این دنیا به یه دردی بخوره، و هلن میدونه که سال سختی، برای خودش، شاید نه برای دنیا، در پیش داره. امیدوارم بتونه قوی بمونه.

و امیدوارم یه پری شحرآمیزی یهویی بیاد قالب این وبلاگ رو یهو قشنگ کنه. همون قالبی که قبلا براش حظ میکردم داره حالمو وحشتناک خراب میکنه.

همین.


این هفته پست انیمه ای نذاشتم(گذاشتم؟ نمیدونم) برای همین گفتم بیام یه تیکه نابیو بگم از ژاپن. چون بالاخره اوتاکو ها ژاپن رو بهشت برین میبینن ناخودآگاه و این یه قانون نا نوشته است که شده یه بارم دوست دارن برن تو هوای ژاپن نفس بکشن و منتظر مترو بمونن و توی قطار له بشن :)

منبع این حرفای من، کتاب سفرنامه یرادران امیدواره که دو تا برادر جهانگرد بودن نزدیکای سال 1310 بدنیا اومدن. یعنی چند سال بعد از جنگ جهانی دوم و احتمالا دوران پهلوی و رضا شاه بود.(مطمین نیستم). در همیچن وضعیتی، این دو برادر با کلی نقشه کشیدن و مغز و توانایی خودشون و دو تا موتور، پاشدن رفتن جهان رو بگردن. توجه کنید که اون زمان خیابونا و وسایل حمل و نقل درست و حسابی هم نبوده که. هیچکسم این حرکت اینها رو منطقی نمیدونسته(البته عشق به سفر از مادرشون بهشون به ارث رسیده بوده و به خاطر مادرشون، ایندو برادر تقریبا کل ایرانو گشته بودن)

اول رفتن آسیا و آسیای دور، جاهای عجیب و غریبی مثل برمه و بنگال و حتی تبت(که اون زمان بهش میگفتن سرزمین ممنوعه). بعد قطب شمال، بعد آفریقا و آخر هم قطب جنوب برای یه سری تحقیقات.

یه بخشی از سفرنامشون اختصاص داره به ژاپن، سرزمین گل ها. برادران امیدواری که زیاد سرجاشون بند نبودن و همش از شهری به کشوری میرفتن، در کمال تعجب سه ماه تو ژاپن موندگار شدن و خیلی هم لذت بردن. 

اول ورودشون به ژاپن، با سه نفر که خودشون رو به سبک ژاپنی ها معرفی کردن رو به رو شدن

چند تن از ژاپنی ها که برای کارهای اداری ما آمده بودند،دستهایشان را روی زانو گذاشته و احترام گذاشتند. وقتی ما هم خواستیم با آن طرز رفتار احترامات فائقه را به جا بیاوریم، آنها دوباره همان حرکت را تکرار می کردند. گویا اینکار باید آنقدر ادامه پیدا می کرد تا یکی از طرفین رضایت بدهد. از آنجایی که ما از سماجت و پشتکار ژاپنی ها با خبر بودیم، تسلیم شدیم!
 

لازم بود 38 برگه درخواست و ضمانت و غیره و ذالک را پر کنیم و امضای خود را زیر آن ورقه ها بگذاریم و آنها را در ده محل تمبر باران کنیم. در حقیقت، کاری که در سه هفته نمی شد انجام داد را به کمک آن دوستان در سه ساعت انجام دادیم

برادران امیدوار، حسابی تحت تاثیر موج جمعیت ژاپن قرار گرفته بودن(همونی که مردم فوج فوج از یه مترو میرن تو یه متروی دیگه و از بالا شبیه یه دسته مورچه شتابان به نظر میان):

ژاپن در یک کلمه کارخانه آدم سازی استمیلیون ها نفری که باید میهن خود را پیش ببرند و خرابی های دوران جنگ را بپوشانند و با بازار های اروپایی رقابت کنند

این دو برادر مهمان شرکت ایده میتسو بودن. همون شرکتی که در دوران نهضت ملی شدن نفت تو ایران که تو تحریم بودیم ازمون نفت میخرید. مثل اینکه موسس این شرکت انسان مهربان و خوشرویی هم بوده.

البته من این بخش از حرفاش رو درباره دختران ژاپنی که بهشون خوشآمد گفتن و خدمتکار بودن عملا زیاد نفهمیدم

دختران ژاپنی همواره لبخند بر لب دارند و افراد خارجی گمان می برند که در این لبخند پر ملاحت آنها رمز و راز ناگفتنی وجود دارد. حال آنکه با وجود این لبخند ها، درونشان غوغایی بر پاست و قلبشان می گرید و تفکرات اندوه زایی دارند.

و بحث جالبی که درباره عینک مردم ژاپن گفته بود:

هشتاد و پنج درصد مردان ژاپنی حتی اگر نیاز نداشته باشند، عینک نمره ای میزنند گو اینکه از سیمای پروفسوریشان لذت می برند. حال آنکه دختران ژاپنی به ندرت از عینک استفاده می کنند.

که کاملا درسته. معمولا تو اینترنت بزنید انیمه گرل، چندتا دختر با کوله پشتی و عینک میاره درحالیکه دخترهای ژاپنی حتی اگه خیلی داغون باشه وضع چشمشون عینک نمی زنن. 

دلم وقتی آب شد که این دوتا سوکیاکی و سس سویا خورده بودن(منم موووخوام). 

(پ.ن:یه سری رستوران تو ژاپن هست که با 1500 ین میتونی هرچی خواستی سوکیاکی بخوری(نمیدونم میشه 4500 تومن یا 45 هزار تا.)

گو اینکه، اینها اصلا از رخت خواب های معروفی که ژاپنی ها به جای تخت استفاده میکنن لذت نبردند چون بالش ابریشمی از زیر سرشون ایز میخورده و لحاف سنگین بوده و سوراخ هایی داشته که از توش سوز و سرما می اومده=)

فرداش انگار تو توکیو گم شدن و از آقا پلیسه(!) میخوان که راهو نشونشون بده. این هم دوساعت براشون نقشه میکشه. اون هم روی چی؟ کاغذ؟ یا باتوم روی زمین خاکی چون کاغذ و خودکار نبوده.

اون همه خیابان ها ور مکان های دیدنی را با دقت کشید، انگار معتقد بودند که کار را باید به صورت کامل انجام داد. به همین سبب ساعتی وقت ما را گرفت و آنقدر پیچ و خم های خیابان را کشید که خودش تا وسط خیابان رسید. یک اتومبیل به سرعت نزدیک شد و نزدیک بود پلیس را به کشتن بدهد. به این ترتیب ما یک «های» (تنها کلمه ای که یاد گرفته بودن) محکم بر زبان راندیم و به راه افتادیم.

 

خب.خیلی زیاد شد. بقیش هفته بعد. اوسکارسما(خسته نباشید)

هلن تنبل سنسی =)

 


خانم جوان رولینگ عزیز.

بهتان برنخورد. شما شخصیت خیالی نیستید. اگرچه همیشه برای من اسطوره ای فراموش نشدنی بودید. کلی گزینه دیگر روی میز داشتم. کلی شخصیت انیمه ای که همه شان را حسابی دوست داشتم.از آن شخصیت هایی که دوست داشتی توی مدرسه بغل دستیت میشدند و در راه خانه همراهت. اما در حال حاضر، شاید فقط شما بتوانید درد دل مرا درک کنید. ادوارد هزاران سختی ریز و درشت از سر گذرانده، ولی هرگز خشک شدن  چشمه نویسندگی را درک نکرده. میدوریا 200 تا از 206 استخوانش را شکانده ولی به «رایتر بلاک» تا حالا بر نخورده.

برای همین تصمیم گرفتم در این بازی وبلاگی برای شما نامه بنویسم. تا که برسد به دستتان یک روزی.

خانم رولینگ عزیز

با وجود همه اخترامی که برایتان قائلم، با وجود تحسن هایی که دوست داشتم یک روزی رو در رو بهتان بگویم، ازتان گله مندم. ازتان میخواهم مسئولیت پذیر باشید. مسئولیت بلایی که بر سر زندگی من آوردید را قبول کنید.

تقصیر شماست.همش تقصیر شماست که من عاشق نوشتن شدم. نه.نمی توان بهش گفت عاشقی. انگار باور کردم که اگر بخواهم و تلاش کنم میتوانم بنویسم. اگر چیزی را باور کنی، همان میشوی. و من نویسنده شدم.

برایم مهم نیست که از نظر دنیا نویسنده نیستم. من مینویسم. پس نویسنده ام. ولی مشکل اینست که نویسنده خوبی نیستم. مشکل اینست که دلم برای شخصیت هایم تنگ شده. دلم برای نوشتن تنگ شده. دلم برای گشتن دنبال کلمه مناسب تنگ شده. من میخواهم بنویسم، ولی نمی توانم.

درواقع من کمک میخواستم. میدانم زندگی شما راحت نبوده. میدانم شما هم کلی پستی و بلندی داشتید، شما هم با گریه خوابیدید، با نگرانی برای دختر کوچکتان و. احساسی که پس از 7 امین یا 10 امین باری که کتابتان رد شد داشتید را می فهمم.

چطور توانستید؟ چطور انقدر قوی بودید که همه این مشکلات و ناهمواری ها را تحمل کنید؟ چطور ادامه دادید به نوشتن.

خانم رولینگ، کمکم کنید. لطفا به من بگویید.وقتی پیشنویس قر و قاطی دوم کتاب را میخواندید، و حس نابودی و بدرنخوری داشتید چطور ادامه داید؟

من روحم را از دست دادم، و حتی اگر کل چین را هم قربانی کنم که سنگ فلاسفه بسازم، نمیتوانم برش گردانم.

لطفا بگویید.آیا کسی که روح ندارد میتواند نویسنده شود؟*

دوستدار شما،

هلن پراسپرو

پ.ن:من هنوز منتظر نامه هاگوارتز هستم. هنوز فکر میکنم نامه ام توی اداره پست گم شده یا مسئول نامه من یک جغد حواسپرت بوده که اشتباهی رفته یک جای دیگر.

پ.ن:خانم رولینگ مراقب خودتان باشید. ماسک بزنید دستتان را هم بشویید. کرونا از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است.

پ.ن:نمی خواهید کتاب جدید بنویسید؟ درک میکنم.ولی عصبانی هم هستم ازتان :|

 

(به دعوت سولویگ، منشا گرفته از وبلاگ آقا گل)

*ایا کسی که ه ندارد میتواند قهرمان شود؟(میدوریا ایزوکو)

عکسک

+بعدا نوشت:پاک یادم رفته بود باید یکی رو دعوت کنم. :|

دعوت میکنم از چارلی(که البته قبل از شروع شدن چالش یه نامه ای نوشتن. که البته ما حسابش نمیکنیم جزو بازی. و فعلا هم که غیبشون زده :|) 

از اوتانا سنپای

از گربه سنپای

از لیتل پامکین

و nobady


دو تا پست گذاشتن در روز، در مرام و مسلکی که من در وبلاگ نویسی به کار میگیرم کاریست بس زشت و ناپسند و گاه گناه کبیره. اما چه کنم که با گشتکی در هفته نامه اینترنتی چلچراغ، هم آتش ذوقم روشن شده، هم نحوه نوشتن و حرف زدنم، انقدر طعم مسخرگی به خودش گرفته است. طوری که به جای اینکه بنویسم ببخشید که دارم سرتونو درد میارم و دوباره پست گذاشتم، یک بند اراجیف تحویلتان می دهم. 

ماجرای من و چلچراغ، از مطب یک دکتری شروع شد(نمی دانم کدامشان بود. من بچگی زیاد دکتر میرفتم). از آن دکترهایی بود که ساعت 4 نوبت می داد(اواسط مرداد بود. گـــرم!) و ساعت 8 ویزیت می کرد. یادم است اول با تردید مجله ها را برمی داشتم و ورق میزدم، آخرها میخوردمشان و از منشی سراغ مجله های بیشتر می گرفتم! یک بخشی بود توی مجله که اسمش را درست یادم نمی آید. مترونامه بود به گمانم. ماجراهای روزمره ای بود که در متروها رخ می داد و دیده میشد و نوشته میشد.

دیگر حوصله ندارم بگویم گه چطور شد که من فاصله شام ساعت11 تا خاموش باش ساعت 4 را فقط به خواندن چلچراغ اینترنتی گذراندم.

اصل چیزی که میخواستم برایتان تعریف کنم، این است که الان می گویم. منشا این افکار را نپرسید فقط:

الان که دارم فکر میکنم.نه. الان نیست. کلا یک مدتی است که دارم فکر می کنمبه اینکه چرا دیگر کتاب خواندن بهم آن مزه سابق را نمی دهد؟

نمی خواهم ناراحتی کنم و از خودم و کتاب و اینها بنالم. فقط میخواهم بدانم چرا؟ مشکل از من است؟ از کتاب هاست؟ از قیمتشان است؟ از نمایشگاه کتاب لعنتی است که معلوم نیست قرار است قرن دیگر برگزار شود یا چله تابستان؟ از استان لعنتیمان است که «چون میزان حمایت و استقبال سال پیش کم بود، امسال همه 32+1 استان را می گردیم الا استان شما!» 

مشکل چیست؟

حرف های کتابخوان های کهنه کار را که میشنوم، می بینم ماجرایشان مثل من است. کتاب خواندن تا نصفه شب، هزینه زیاد برای باطری چراغ قوه، تهدید والدین برای در آب انداختن کتاب، سر کلاس ماجراهای ناگوار خواندن و بقیه اینها. همه شان خاطرات قشنگی دارند از آرتمیس فاول و هری پاتر و دارن شان. از کتاب های بنفشه و قدیانی. از گریه کردن برای شخصیت اصلی بیچاره.

حرفهایشان مرا یاد دوران دمنتوریم می اندازد. یادم است خیلی اعصبام خورد بود که آنجا همه دبیرستانی و دانشگاهی و پشت کنکوری بودند، و من بچه دبستانی کلاس پنجمی محسوب می شدم که «چهارده ســـــــــال»گی برایم بس خفن می نمود. شاید همین بچه دبستانی بودن، باعث می شد خیلی از دمنتور و فضایش لذت ببرم. جایی که همه آن را «خانه» صدا می زدند و میگفتند میتوانند تفاوت هایشان، عجیب بودنشان، خاص بودنشان را بیاورند آنجا و به همه نشان دهند. آنموقع «فانتزی خوان» بودن و «گمانه زن» مد نبودند. آنموقع مهران مدیری راه به راه از مردم اسم کتاب مورد علاقه شان را نمی پرسید و مودبانه به کتاب نخوان ها برچسب«بی فرهنگ» نمی زد. آنموقع هیچ چیززوری نبود.

چرا هیچ چیز برایم مزه قبلی را ندارد؟ 

شاید چون همه چیز را خوانده ام؟ شاید چون آن کتاب های جادویی و شگفت انگیز دوران کودکی تمام شدند و همه خوانده؟ شاید چون الان سلیقه ها متمایل شده به فانتزی های باژگونه (من از طرفدارهای نشر باژم. ولی الان.احساس تنفر دارم بهش) که عاشقانه فانتزی می زند یا اینکه.

من بزرگ شده ام؟ دیگر این چیزها مزه بهم نمی دهد؟ دیگر به چیزی جز به 80 رساندن تعداد کتاب های خواندن شده، در چالش گودریدز فکر نمی کنم؟ دیگر وقتی قیمت روی جلد کتاب را می بینم«39500» چند ثانیه مکث می کنم؟ دیگر وقتی فلانی فلان زاده از «نثر، جمع بندی و ساختار دنیایی» فلان نویسنده خوشش نیامده، طرف کتاب هایش نمی روم؟ دیگر شب که می شود، تا چشمم را می بندم، یک دستگاه سی دی نمی آید جلوی چشمم و من باید بین سی دی های مورد علاقه ام، دو سه مورد را انتخاب کنم و تلفیق شده، داستانش را به تماشا بنشینم؟

فعلا نمی دانم مشکل چیست. تا نمایشگاه کتاب مجهول امان باید صبر کنم. تجربه نشان داده نمایشگاه کتاب همه مشکلات را می شورد می برد پایین. مهم نیست چقدر لقمه گنده ای در گلویمان گیر کرده، باید تا اردیبهشت صبر کنیم.

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:با یه نگاه به پستام دیدم همه پستام خیـــــــلی درازن. ببخشید.

پ.ن2:چقدر انتخاب پوشه برای پست سخته. :|


1.داشتم وبلاگو از اون اول میخوندم. کلا یازده صفحه است فکر کنم. می خوندم و میخوندم. احساس خوبی داشتم از خوندن خود قدیمم. به خود قدیمم افتخار می کردم، دوست داشتم دست نوازش بکشم به سرش بگم تو چقدر گوگولی بودی ما خبر نداشتیم.یاد اون وضعیتایی که داشتم توش مینوشتم اینا رو میافتادم و میخندیدم. تو صف نذری، زیر پتو، تو کمد.

ولی به صفحه 6 که رسیدم احساس کردم دیگه دوستش ندارم. هرچی به خودم، به صفحه 1، نزدیک می شدم بیشتر از نوشته هام بدم میومد. برای همین تصمیم گرفتم دیگه بس کنم. شاید چند ماه دیگه از این 6 صفحه هم خوشم اومد.

2.سینمایی«تالکین» رو دیشب نگاه کردم و پیشنهاد می کنم ببینید شما هم.

برای کسایی که نمی دونن، میگم که جان.ر.ر. تالکین، نویسنده ارباب حلقه هاست که از روی کتاباشم فیلم ساختن(و به زودی سریال) و بزرگ فانتزی نویسا محسوب میشه. اولین کسی که از اسطوره ها استفاده کرد که یه کتاب فانتزی، به معنای واقعی کلمه و به صورت یه ژانر جدا بنویسه. حتی زبان هایی که تو داستان بود هم خودش اختراع کرده بود.

به عنوان یه فانتزی خون و فانتزی نویس، یکی از ننگ های من همیشه این بوده که چرا من هیچوقت نتونستم ارباب حلقه ها رو بخونم، یا حتی از دیدن سینمایی های هابیت لذت ببرم. (هنوزم تمومش نکردم) ولی با دیدن این فیلم احساس می کنم به نویسنده نزدیک ترم، یه جورایی وسوسم کرد که یه بار دیگه امتحان کنم.

البته من بیشتر منتظر اون گروه دوستی بودم که با سی.اس. لوییس، نویسنده نارنیا، تشکیل داده بودن و ماجراهاشون که یه جا خونده بودم و جالب بود، ولی بیشتر رو ماجراهای نوجوانی و جوانیش تاکید داشت فیلم.

3.نام باد رو دارم از فیدیبو می خرم و می خونم. لطفا زود قضاوت نکنید.من از طرفدارهای پر و پاقرص ترجمه های دوران اژدها ام ولی بودجم محدود بود و فیدیبو تخفیف گذاشته بود و.

4.فقط بگم با یه حساب سر انگشتی این ماه حدود صد وپنچاه،شصت قسمت انیمه نگاه کردم :|

5.گوش بدین، لیریک پیدا کردن پیشنهاد میشه.

6.بعد از هزار تا بدبختی و ، یه راه خلاف برای دانلود از ساندکلاد پیدا کردم(بزنید تو اینترنت ساندکلاد دانلودر.) برای همین الان پر از آهنگ جدیدم. البته، اون آهنگی که دنبالش بودم اون اول، این بود. یکی از ساندترک های کیمیاگر تمام فی 2003، از اونایی که گوشش بدی می گیاه اینه که. 

با یه بار گوش دادن خیلی ساده به نظر میاد. انگار یه خواننده اوپرا تصمیم گرفته تمرین صدا کنه یا یه همچین چیزی. ولی این آهنگ در مواقع خیلی خاصی پخش میشد، که توضیحش اسپویل میکنه، ولی کاملا مفهوم رو منتقل میکنه، به یه شکل تریسناکی منتقل می کنه در واقع!


سال نو، قالب نو :)

حیف که دیگه زیاد شبیه بانوی ساکورا نیستم :( البته از اولم نبودم احتمالا! اون عکس بالای معرفی هم هرکاری میکنم نمیتونم وارد صندوق بیان بشم، برای همین کلا پاکید :(

خب بیخیال.

*-*

 اول، ممنون 98 به خاطر این هشت دلیل برای هشت لبخندی که میگم(برگرفته از شارمین، به دعوت پریسا، دعوت از پرنده، پرنیان، سولویگ، گربه سنپای و همهههه):

1)قبول شدن تو تیزهوشان(لبخندک)

2)درست شدن مجوز دبیرستان اوکاساما :)

3)اون روزی گه لپتاپ گل اومد خونه

4)مامان شدن یه آدم خاص :)

5)اولین کامنتم توی این وبلاگ

6)مغازه اینتل، سی دی هنر شمشیر آنلاین

7)ولنتاین، با شقایقی ها، خونه ماریا، پیکسل اوز :)

8)آسمون خیلی آبی، یه بیت شعر، باد سرد، روی جدول، آواز twinkle twinkle، سایه :)

9)یکی دیگه هم بگم:اون روزی که پاور ژاپن رو تو کلاس زیست ارائه دادم و چند نفر اومدن ازم انیمه گرفتن :)

10)یک دیگه؟ تو رو خدا: شبی در مدرسه، هانابی توی آسمون، تو کل رستوران می دوییدم داد می زدم:هانابی هانابی :) قبلشم خوابیدن کف زمین مدرسه، داغون و خسته جارو کردن نمازخونه، آماده که اگه خانم ناظم اومد از روی میز آزمایشگاه بپریم پایین.

 

----

 

نمی دونم ژاپنی ها بودن یا کره ای ها، که تولد جشن نمی گرفتن. وقتی سال جدید میومد خودشون رو یه سال بزرگتر حساب میکردن. تازه اون نه ماه داخل شکم مادر رو هم جزو سنشون حساب میکردن.

خب چرا نمی دونم کدومشونه؟ژاپنی ها یا کره ای ها؟

به خاطر اینکه چند وقت پیش یه کتاب می خوندم(خیلی وقت پیش در واقع) آنسوی جنگل خیزران. درباره جنگ بین کره و ژاپن بود آخرای جنگ جهانی دوم. و یه خانواده که توی این مهلکه باید زندگیشونو ادامه میدادن. داستان، داستان واقعی زندگی نویسنده بود. شخصیت های اصلی هم دو تا خواهر بودن که در طول سفر همه خانواده شونو عملا از دست دادن. 

قشنگ یه تیکه ای رو یادمه که سال نو بود. و دو تا خواهر سیاره زهره رو توی شب تونستن ببینن(بعضی وقتا بزرگتر از شکل یه ستاره کوچیک میشه دیدش) خواهر بزرگتر به خواهر کوچکتر میگفت:تو الان یه سال بزرگتر شدی. تازه، ما امسال تونستیم سیاره زهره رو ببینیم. این یعنی امسال قراره یه سال بهتر باشه و.

جدا از اینکه کتاب خیلی قشنگی بود،(واقعا قشنگ.)، من هیچوقت نفهمیدم اینا کره این یا ژاپنی.  اینکه آدمای مقابلشون کره ای بودن یا ژاپنی. فقط فهمیدم دو تا خواهر توی داستان بودن که حاضرن برای کمک به همدیگه و بقیه هرکاری بکنن. عشق و محبتی که توی داستان بود، همه چیزی بود که من فهمیدم. نه اینکه کی برنده شد کی بازنده.

--

اگه مثل ژاپنی ها فکر کنیم، ما همه دو روز دیگه یکسال بزرگتر میشیم. اتفاقات زیادی افتاد، خوب و بد، سخت و آسون، و البته، فکر نکنم زندگی من قسمت سخت داشت تو این سال. سختی که من مثلا برای آزمون تکمیل ظرفیت کشیدم در برابر خیلی سختی ها مثل خوشی میمونه.

الان که دارم وبلاگمو مرور میکنم، میبینم من زیاد درباره اتفاقاتی که افتاد ننوشتم. درباره کرونا که فقط دو سه بار کلمشو بردم. برای سردار سلیمانی، برای هواپیما برای همه اینها. کم گفتم. چون همه اینها رو می گفتن بالاخره.

میخوام همه چیو بگم، سفید بشم، و سال بعد دوباره خودم رو پر کنم.

نقش کلماتی که 14 سال گذشته روی کاغذ وجودم بوده هنوز هست. ازشون استفاده می کنم و خودمو بهتر مینویسم. یاد میگیرم. یاد میگیرم. یاد میگیرم. چون تنها کاریه که میتونم بکنم.

به هرحال خیلی ها رفتند و ما ادامه دادیم. یک روزی هم ما می رویم و بقیه غصه میخورند و ادامه می دهند.

یکسال بزرگتر شدیم. به کسانیکه یکسال بزرگ نشدند و هیچوقت هم نمی شوند، مدیونیم. پس ادامه میدهیم.

ممنون که بودید، ممنون که خوندید. ممنون که نوشتید.

ممنون.

 

پ.ن:مقدم یاردگاری هاتون رو گرامی میداریم. برای دل من یه کوشولوشو این زیر بنویسید که بعدا بخونییییییم ذوق بنمایییییممم. (چشم التماس آمیز انیمه ای)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید خانه در ازمیر دانلود آهنگ جدید|دانلود آهنگ جدید رپ Denise شیپور گچساران اطلاعات در مورد خريد فلش مموري شرکت وکیوم آسیا طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل Monica emohtava کالباس بر محک