بیماری روز تعطیل پریشی اومده بود سراغ اعضای حاضر خانواده. من، خواهر و مادرم. یکهو مامانم از آشپزخانه گفت: ایکاش یه ربات آشپز داشتیم.
باران کله اش را از توی کتاب در آورد: ایکاش یه ربات مشق بنویس داشتیم.
من و هلن هم از توی تنهایی مان گفتیم:ایکاش یه ربات دوست داشتیم که با هرکس همونطور بود که دلش میخواست. مثلا از مغزامون اسکن می گرفت.
قبل از اینکه فکرم بکشد به حسگر ها و ربات و هوش مصنوعی، ناگهان جواب را یافتم. ما یک همچین رباتی داشتیم
ناگهان تلفن زنگ زد. مامان گوشی را برداشت:
_ سلام خوب هستید؟ الان به یادتون بودم. آه واقعا؟
_.
_وای ممنون. آخه باران مشق داره نمی تونیم که.
_
_ ای بابا شمام که واسه آدم بهونه نمی ذارید. باشه. لطف دارید. ممنونننن. ساعت یک. سلامت باشید. خداحافظ.
با ذوق و شوق بالا پایین پرید و گوشی را گذاشت.
_ بچه ها آماده شید. مامان گلی آبگوشت گذاشته.گفته بارانم مشقاشو بیاره خودمون کمکش می کنیم حلش کنه.
.
الان مانده ام این همه تلاش برای رباتی که عشق را درک کند به چه دردی میخورد، وقتی آدم یک عدد مادربزرگ تو انبار قلبش دارد؟
درباره این سایت